پابلو ایگلسیاس، ترجمۀ حسام حسینزاده
هیاهوی بحران مالی سال ۲۰۰۸ رشتهای از پیامدهای سیاسی پیشبینینشده را، بهویژه در اروپا، تولید کرده است. نیروهای چپ رادیکال چطور میتوانند به بهترین نحو به این چالش بیسابقه واکنش نشان دهند؟ هدف در اینجا بیانِ تحلیلی است که استراتژیِ سیاسیِ پودموس در اسپانیا را شکل داد: اینکه ما که هستیم، از کجا میآییم و به کجا میخواهیم برویم. این همچنین فرصتی برای صحبت با صدای خودم، خارج از قالب مصاحبههای رایج در رسانهها است. از نقشهای ترکیبیام به عنوان دبیر کل حزب و متفکر علوم سیاسی و نظریهپرداز، اولی بدون دومی ممکن نمیشد. این یکی از ویژگیهای مشخصهی پودموس است.
در مواجهه با وضعیت سیاسی بیسابقهای که بهواسطهی بحران منطقهی یورو ایجاد شده، نقطهی آغاز ما شناختی از شکستِ چپِ قرن-بیستمی بود، که پیش از این توسط New Left Review منتشر شد.[۱] «قرن کوتاه» هابزباوم، از انقلاب بلشویکی تا سقوط دیوار برلین، هرچند وحشت از فاشیسم، جنگ و خشونت استعماری را به چشم دید، اما همچنان دورانی از امید و پیشرفت اجتماعی بود. پس از سال ۱۹۴۵، برنامههای اجتماعی در کشورهای پیشرفتهی سرمایهداری، بازتوزیع محدود ثروت و استانداردهای زندگیِ بالاتر را برای بخش عمدهای از طبقهی کارگر به ارمغان آوردند، به خصوص در جاهایی که در آن اتحادیههای کارگری قدرتمند بودند. انقلابهای روسیه و چین ناتوانیِ خود را در ترکیب بازتوزیعِ اقتصادی با دموکراسی نشان دادند، اما پیشرفتهای انکارناپذیری را در نوسازی و صنعتیسازی ایجاد کردند؛ قدرت نظامی شوروی، که مسئولیت عمدهی شکست نازیسم را برعهده داشت، اثباتی بر توسعهی اقتصادیِ آن نیز بود. در دورهی پس از جنگ، اتحاد جماهیر شوروی وزنهای واقعی در برابر مداخلهگری ایالات متحده بود. اگر جنگ سرد دولتهای غیرمستقل بلوک شرق را ایجاد کرد، فضا را برای جنبشهای ضداستعماری جهت بهمبارزهطلبیدن هژمونیِ ایالات متحده نیز باز کرد، و به حمایت از دولتهای رفاه و گسترش حقوق اجتماعی در غرب یاری رساند.
از دههی ۱۹۷۰، واشنگتن و دیگر قدرتهای غربی مجموعهی جدیدی از سیاستها را برای ادارهی مشکلات روبهرشد اقتصادهایشان بهکارگرفتند: سرکوب اتحادیههای کارگری، قدرتدادن به بخشهای مالی، خصوصیسازیِ داراییهای عمومی و افزایش سرعت انتقال تولید به مناطق کمدستمزد، همراه با استقرار نظام بدون پشتوانهی دلار. سقوط بلوک شوروی کمک بزرگی نهتنها به «اجماع واشنگتن»، بلکه به برتریِ سرمایهی مالی در اتحادیهی اروپا بود. این امر در پیمان ماستریخت شکل قانونی به خود گرفت، که به موجب آن کشورهای عضو با واگذاریِ حاکمیت پولی به یک بانک مرکزیِ اروپاییِ «مستقل» موافقت کردند. معیارهای همگرایی و «پیمان ثبات» که پول واحد جدید را محدود میکرد، نشانگر هژمونیِ روبهرشد آلمانِ متحد درون پروژهی اروپا بود؛ سیاستهای اقتصادیِ کلانِ ملی محدود به کاهش هزینههای عمومی، تحمیل محدودیت دستمزد و پیشبُرد خصوصیسازی بود. بسیاری از مبارزات دهههای گذشته در اروپا را میتوان موضعی دفاعی در برابر فرسایش مداوم حاکمیت ملی دید. در این زمینهی [سرشار از] شکست برای چپهای موجود، تفکر انتقادی تا حد زیادی از پراکسیس سیاسی جدا شد – امری که در تضاد کامل قرار دارد با روابط ارگانیکِ میان تولید نظری و استراتژیِ انقلابی که مشخصهی اوایل قرن بیستم بود. در این کار، استادن حرفهای دانشگاه جای رهبران سیاسی رادیکال را گرفتند. در واقع مضامین تفکر انتقادیِ معاصر پیوندی عمیق با شکست تاریخی دارد.