حسام حسینزاده
عنوان درس دوم کتاب مطالعات اجتماعی در سال پنجم ابتدایی «احساسات ما» است. بهطور کلی، به نظرم فصل اول کتاب اجتماعی پنجم ابتدایی، بهترین فصل آن است. عنوان فصل «زندگی با دیگران» است و شامل چهار درس «من با دیگران ارتباط برقرار میکنم»، «احساسات ما»، «همدلی با دیگران» و «من عضو گروه هستم» میشود. در ابتدای این درس، در قالب فعالیتی، چهار موقعیت برای دانشآموزان شرح داده شده و از آنان خواسته شده تا بگویند در هریک از این موقعیتها چه احساسی در آنان به وجود میآید. این چهار موقعیت عبارتاند از: «دوست صمیمیتان میخواهد از محلۀ شما برود و در جای دیگری زندگی کند»، «در حال تماشای فیلم موردعلاقهتان هستید که برادرتان شبکه را عوض میکند»، «در حال رفتن به خانه هستید. در یک کوچۀ خلوت ناگهان صدای انفجار ترقه به گوشتان میخورد» و «معلم به خاطر تلاشهایتان، به شما جایزۀ خوبی داده است». همیشه تلاش میکنم در درسهایی مثل مطالعات اجتماعی تا بیشترین حد ممکن به «روش گفتوگویی» پایبند باشم و موقعیت یا فعالیتی را دستآویز قرار میدهم و بخش اعظم زمان کلاس را دربارۀ آن موقعیت یا فعالیت گفتوگو میکنیم. در جریان این گفتوگو، تلاش میکنم تا حد امکان اهداف آموزشی درس را پوشش دهم و بچهها به سطحی از آمادگی برسند که بتوانند باقی مطالب درس را با سرعت و کیفیت مطلوبی دریافت کنند. امسال وقتی به این درس رسیدیم، از دیدن این فعالیت در ابتدایش ذوقزده شدم چون به گمانم دستآویز بسیار خوبی برای پرداختن به مسئلۀ احساسات بود. دربارۀ هر چهار موقعیت مفصل با بچهها حرف زدیم و صحبتهای یکدیگر را شنیدیم.
اما با رسیدن به موقعیت آخر، واکنشها بسیار متفاوت از سه موقعیت پیشین بود. تا بحث از جایزۀ معلم شد همه به شکل کنترلنشدهای شروع به ابراز شادی و رضایت کردند، بالا و پایین میپریدند و فریاد میکشیدند. وقتی از یکی از دانشآموزان که عجیبتر از همه خوشحالی میکرد و کاملاً از خود بیخود شده بود، با لبخند پرسیدم «چته؟ چرا اینجوری میکنی؟» پاسخش باعث شد خودم هم بزنم زیر خنده. گفت «آخه آقا جایزۀ معلم بوی پیتزا میده!» خندهام باعث شد باقی دانشآموزان احساس کنند حرف او را باور نکردهام، البته واقعاً هم تصور میکردم صرفاً یک مثال زده اما ناگهان همه شروع کردند به تأیید حرفش که «آره آقا، تا حالا جایزههای معلما رو بو نکردید؟ واقعاً بوی پیتزا میدن!» خندهام را کنترل کردم و به فکر فرو رفتم. برایم عجیب بود که همه سر یک خصلت مشترک که بو باشد به توافق رسیدهاند و آن هم بوی پیتزا. این ماجرا بهانهای شد تا باقی زنگ را دربارۀ جایزۀ معلم و بویش صحبت کنیم. از آنجایی که سیاست مدرسه و البته سیاست خودم بر آن است که هیچ شکلی از جایزه در معنای مرسومش به بچهها داده نشود و به جایش بچهها تشویق شوند، تلاش کردم بفهمم آنها از چه چیزهایی چنین حسی را دریافت میکنند. واقعیتی که در آن جلسه برایم آشکار شد، در ادامۀ سال خیلی به کمکم آمد. ابتدا از آنان پرسیدم چه چیزهایی به جز یک جایزۀ کادوپیچشده از طرف معلم چنین حسی را به آنان میدهد؟ همه معتقد بودند «هیچچیز» اما باور نکردم. سیاست کلامیام را تغییر دادم و اجازه دادم ابتدا آنان از تجارب دریافت جایزهشان بگویند و کمی هیجانشان را تخلیه کنند. سپس به سبک بسیاری دیگر از گفتوگوهایم با بچهها در کلاس اجتماعی، موقعیتهایی را تصویر کردم و از آنان خواستم نظر یا احساسشان را دربارۀ این موقعیتها بگویند. در موقعیتهایی که پس از این گفتوگو برای بچهها ترسیم کردم، تلاش کردم شکلهای متفاوتی از «توجه» معلم که حدس میزدم برایشان لذتبخش باشد را پیش بکشم. حدسم درست از آب درآمد. در اکثر موارد، وقتی در حال توصیف موقعیت بودم، میدیدم که لبخند پهنی روی صورتشان نقش بسته است. البته در جریان این گفتوگوها کسی نگفت که این تشویقها بوی پیتزا میدهد اما میدیدم که چطور ذوقزده میشوند و در چند مورد خودشان را لوس کردند و با صدایی متفاوت گفتند «خب آقا این که خیییییلی خوبه!»