حسام حسینزاده
چند سال پیش که برای نخستینبار وارد مدرسۀ ابتدایی شدم، میترسیدم که شاید از پس ارتباطگیری با بچههای کوچکتر برنیایم. اما هرچه بیشتر پیش رفتم، فهمیدم که اتفاقاً کارکردن با آنها در این بازۀ سنی برایم بسیار لذتبخش است. کشفکردن دنیای بچهها چیزی است که همیشه از آن لذت میبرم و برایم حکم شکلی از تفنن و سیاحت را دارد. آنها در این سنین تقریباً در تمام طول روز درگیر اجرای بازیهای متفاوت روانی هستند و تلاش میکنند همۀ اطرافیانشان را نیز بهنوعی درگیر این بازیها کنند. بنا بر تجربه میتوانم بگویم برای بچهها، مرزبندی میان بزرگسال و کودک چندان از سنوسال پیروی نمیکند. مهمترین اصلی که این مرزبندی را در ذهن آنها شکل میدهد «تفسیر پیامها» است. همۀ بچهها مبتنی بر تجارب متعدد و متکثری که با بزرگسالان داشتهاند، بهطور غریزی میفهمند که کدام تفسیر بزرگسالانه است و کدام تفسیر کودکانه. این تفسیر لزوماً در قالب کلمات انجام نمیشود و آنها این را بهخوبی میدانند. به همین دلیل دقت فزایندهای به زبان بدن و حالت چهرۀ شما میکنند تا پیش از اینکه بتوانید در قالب کلمات بازخوردی به آنها بدهید، بفهمند که شما چه تفسیری از پیام کردهاید. راهیافتن به دنیای کودکان و فرایندهای اعتمادسازی اولیه در کلاس درس در گروی همین تفسیرها است. در مطالعات کودکی این باور وجود دارد که ما حتی در تفسیر کودکیِ خودمان نیز شدیداً سوگیرانه و از موضعی بزرگسالانه عمل میکنیم، چه برسد به کودکیِ دیگران. بنابراین، میتوان حدس زد که ایجاد اختلال در فرایندهای تفسیریِ بزرگسالانه کاری دشوار است و نیاز به تلاشِ بسیار دارد.
برقراری ارتباطهای لحظهای (نه مداوم) از موضع تفسیریِ کودک-کودک میتواند عمیقترین دسترسیها را برای مداخله در وضعیت آموزشی یا رفتاری دانشآموز در اختیار معلم قرار دهد. بچهها بهسادگی متوجه میشوند که این موضعِ برابر در تفسیر پیامها حاصل تلاش و خواست شما (بهعنوان معلم) است و همین باعث میشود نسبت به تمام بزرگسالان دیگر زندگیشان (یا اغلبِ آنان) جایگاه ممتازی پیدا کنید. همان قدر که برای کودک عجیب و نخواستنی است که یکی از دوستانش در تفسیر پیامهایش بزرگسالانه عمل کند، شگفتانگیز و جذاب است که یک بزرگسال در تفسیر پیامهای او کودکانه عمل کند. در طول چند سال گذشته، بارها در موقعیتهایی با بچهها قرار گرفتهام که نشان میداده جزء نزدیکترین افراد زندگیشان در آن لحظه هستم. زمانی که سر دوراهی قرار گرفتهاند تا دوستی چندسالهشان با صمیمیترین دوست زندگیشان را ادامه دهند یا نه و برای گرفتن مشورت نزدم میآیند یا زمانی که از برخورد یا عقیدۀ والدینشان ناراضی و دلگیر هستند و این نارضایتی را در مقابلم بروز میدهند، حس دوگانهای را تجربه میکنم. از طرفی، خوشحالم در شرایطی که انگار هیچ بزرگسال معتمد دیگری را ندارند تا این مسائل را با او مطرح کنند، میتوانند به من مراجعه کنند. از طرف دیگر اما نگران میشوم که چرا معلم (با همۀ ویژگیهای مثبتی که میتواند و باید داشته باشد) بدل به معتمدترین فرد زندگی یک کودک میشود در حالی که این نقش را باید بزرگسالی بسیار نزدیکتر به او که زمان بیشتری را در کنارش میگذارند (همچون پدر، مادر، خواهر، برادر و...) بر عهده گیرد. به هر حال، میدانم که در چنین موقعیتهایی نباید دانشآموزم را به بزرگسالِ نزدیکتری ارجاع دهم و از گفتوگو با او سر باز زنم چراکه این کار واکنشی تماماً بزرگسالانه است و باعث میشود احساس ناامنی شدیدی را از سوی من دریافت کند، مگر در موارد انگشتشماری که نیاز است حتماً آن مسئله با یکی از اعضای بزرگسال خانواده هم مطرح شود. در چنین مواردی، صحبت کودک را میشنوم و گفتوگو را تا جایی که او بخواهد ادامه میدهم اما در نهایت برایش توضیح میدهم که چرا به نظرم نیاز است در اسرع وقت این صحبتها را با یکی از اعضای بزرگسال خانواده مطرح کند. خیالش را راحت میکنم که من هم مثل او نگران واکنش نامناسب فرد موردنظر هستم اما در این مورد خاص باید بتواند به این نگرانی غلبه کند چون مهم است که یکی از اعضای بزرگسال خانواده هم این صحبتها را بشنود. در این موقعیتها، در نهایت، تصمیمگیری را به خود کودک واگذار میکنم. اکثراً این پیشنهاد را به او میدهم که اگر بخواهد، من هم میتوانم بهعنوان معلمش با یکی از اعضای بزرگسال خانواده در این باره صحبت کنم اما اگر پیشنهادم را نپذیرد، بنا بر اصول حرفهای، اطلاعاتی که میانمان به اشتراک گذاشته شده را محرمانه تلقی میکنم و با هیچکس دیگری به اشتراک نخواهم گذاشت (مگر مواردی که سلامت جسمی یا روانی کودک در معرض خطر فوری باشد).