مگه دیوونهایم با عروسکمون حرف بزنیم؟
حسام حسینزاده
از ابتدای امسال (بهمدت سه ماه) دو زنگ از کلاسهای فارسیام را به کتابخوانی اختصاص دادم. یک زنگ بخشهایی از یک رمان خاص را میخواندیم و زنگ بعد دربارۀ همان بخشی که آن روز خوانده بودیم، حرف میزدیم. صحبتها را یکی از بچهها داوطلبانه و با هر موضوعی که دوست داشت شروع میکرد و خود بچهها با واکنشهایشان به گفتوگو جهت میدادند. بعدها دربارۀ این تجربه بیشتر مینویسم. اما یکی از روزها، در بخشی از کتاب که آن روز خوانده بودیم، شخصیت اصلی داستان وقتی در اتاقش تنها بود با عروسکهایش حرف میزد و بازی میکرد. در شروع زنگ دوم، یکی از بچهها بحث را اینگونه شروع کرد: «به نظرم برادلی [شخصیت اصلی داستان] دیوونهست!» متعجب پرسیدم «چرا؟» و او پاسخ داد «چون با عروسکاش حرف میزنه، آدم مگه دیوونهست با عروسکاش حرف بزنه؟» شنیدن این حرف از زبان کودکی ده، یازده ساله برایم عجیب بود. جزء معدود زمانهایی بود که باید مداخله میکردم. انگار تصور و حکمی از قلمروی بزرگسالان داشت به کلاس تجاوز میکرد و نمیتوانستم اجازه بدهم بدون مزاحمت این کار را انجام بدهد. آن هم با ادبیاتی که بزرگسالانهبودن از سرورویش میبارید. علاوه بر این، از شما چه پنهان که من هنوز هم با عروسکم حرف میزنم. نه فقط با عروسک بلکه بسیاری دیگر از اشیاء هم در نظرم میتوانند جاندار باشند، حتی موتور سیکلتم!
خلاصه بعد از پایان صحبت نفر اول، وارد بحث شدم و خطاب به کلاس گفتم «واقعاً حرفزدن با عروسک دیوونگیه؟ کیا اینجا با عروسکشون حرف میزنن؟» چند ثانیه که گذشت صحنۀ بینظیری را در مقابلم میدیدم. بسیاری از بچهها دستشان را اندکی از بدنشان فاصله داده بودند اما جرئت نمیکردند بلندش کنند و به جمع دیوانگان بپیوندند. اضطراب را در چهرهشان میدیدم. آنقدر از خود بیخود شده بودند که حواسشان نبود به یکدیگر نگاه کنند و متوجه شوند که اکثریت کلاس در وضعیت مشابهی قرار دارد. بعد از این چند ثانیه، خودم دستم را بالا بردم. همه زدند زیر خنده و دستها یکی پس از دیگری بالا آمد. چند نفری هنوز مانده بودند که دستشان پایین بود. تکملهای به پرسشم زدم تا ببینم آنها را هم شامل میشود یا نه. گفتم «حالا حتماً نباید عروسک باشه، ممکنه یه نفر پتوش رو دوست داشته باشه و با اون حرف بزنه. هر شیءای باشه حسابه.» حدسم درست بود. آن چند نفر هم خوشحال شدند و با گفتن «آره آقا، آره» دستشان را بالا آوردند. حالا دست همۀ کلاس بدون هیچ استثنائی بالا بود، حتی او که این کار را دیوانگی میدانست هم دستش بالا بود. گام اول را در جریان گفتوگو بهخوبی برداشته بودیم. مداخلهام از جایگاه معلم تنها مداخلهای بود که میتوانست مشروعیت آن گزارۀ بزرگسالانه که در ابتدای بحث بیان شده بود را از بین ببرد. مداخلۀ معلم در چنین شرایطی نهتنها تعادل قدرت در گفتوگو را برهم نمیزند بلکه کمک میکند تا بچهها فضای بیشتری برای اظهارنظر داشته باشند و قدرت بیشتری کسب کنند.
گفتم «خب حالا هر کسی اگه بخواد میتونه بگه که با چه چیزی صحبت میکنه، دربارۀ چه چیزایی صحبت میکنه و اسم اون چیز چیه.» دوبارۀ همۀ دستها بالا رفت. یکی از بچهها بدون اجازه گفت «آقا خودتون بگید اول» و من هم احساس کردم شاید چنین شروعی به بقیه کمک کند که راحتتر حرف بزنند. پس گفتم «من یه عروسک گوسفند دارم که همیشه توی پذیرایی خونمه و باهاش حرف میزنم دربارۀ اتفاقایی که هر روز برام میافته.» یکی از بچهها بدون معطلی پرسید «آقا اسمش چیه؟» و من گفتم «اسمش بمونه برای روزی که قرار شد عروسکمون یا یه چیز دیگه که باهاش دوستیم رو بیاریم کلاس.» صدای ذوقشان همۀ کلاس را گرفت و گفتند «آقا واقعاً میاریمشون؟» گفتم «آره مگه چه اشکالی داره؟» و همه راضی به نظر میرسیدند. البته هنوز به آن جلسه نرسیدهایم و بنا دارم اواخر اسفند آن جلسه را برگزار کنم. بعد از صحبت من، همۀ بچهها یکییکی از عروسکها یا سایر اشیا دوستداشتنیشان گفتند. شاید برایتان سؤال باشد، بچهای که گفتوگو را به آن شکلِ طوفانی آغاز کرده بود، چه گفت؟ راستش خودم هم بیصبرانه منتظر بودم تا ببینم او چه میگوید و شاید گفتهاش گرۀ ماجرا را باز کند. وقتی نوبت به او رسید، گفت «آخه آقا من وقتی با عروسکام حرف میزنم، بعد که از پیششون میرم نمیتونم قبول کنم دیگه زنده نیستن، واسه همین بعضی وقتا میترسم یهو خودشون جاهای مختلف خونه بچرخن.» لبخند همدلانهام همراه شد با تأیید چند نفر دیگر از بچهها که «آره آقا ما هم اینطوری هستیم!»
باز هم زمان مناسبی بود تا تلاش کنم مداخلۀ معلمانۀ دیگری انجام بدهم. برایشان از شاعران و نویسندگان و هنرمندان بزرگی گفتم که همگی با تخیلشان مشکلاتی داشتند. خیلیهایشان در کودکی نمیتوانستند تخیلشان را کنترل کنند و مرز میان واقعیت و خیال را بفهمند و برخی از آنها حتی در بزرگسالی و تا انتهای زندگیشان نمیتوانستند یا نمیخواستند چنین تفاوتی را به رسمیت بشناسند. برایشان گفتم که نباید به این مسئله به چشم یک آسیب و مشکل نگاه کنند و باید خوشحال باشند که میتوانند از این ویژگی برای هنرمندشدن بهره ببرند. سپس توضیح دادم که اگر این ویژگی آزارشان میدهد، میتوانند به مشاور مراجعه کنند و با انجام مجموعهای از تمرینات، تخیلشان را کنترل کنند. گفتم بچههای زیادی اینطور هستند تا احساس نکنند مشکل خاص و عجیبی دارند. حتی برای اینکه قبح مشاور در نظرشان بشکند، گفتم من چند سالی هست درگیر رواندرمانی هستم و این اصلاً چیز بدی نیست. آدمهایی که این کار را میکنند یعنی میخواهند چیزی را در زندگیشان تغییر دهند، چیزی که به نظرشان خوب نیست وجود داشته باشد. به نظرم آنهایی که هیچوقت سراغ مشاور و روانشناس و روانکاو نمیروند یعنی میخواهند با همان چیزهای غیرخوب زندگی کنند. گفتم من همیشه هوادار گروه اول هستم. حالا میتوانستم بفهمم ریشۀ موضع ابتدای جلسهاش چه بود. حتماً یکبار که در تشخیص این مرز میان تخیل و واقعیت دچار مشکل شده بوده، یک بزرگسال او را به دیوانگی متهم کرده بود و او هم با همین اتهام خودش را سرکوب میکرد. خوشحال بودم که فرصتی برایش مهیا شده بود تا در مقابل این ایماژ سرکوبگرانه بایستد.
بحث پیش میرفت و هرکس دربارۀ عروسک یا شیء موردعلاقۀ خود حرف میزد. واکنشهای بچهها به صحبتهای یکدیگر هم برایم جالب بود. اغلبِ بچهها احساسات گوینده نسبت به آن شیء را درک میکردند و واکنش محبتآمیز نشان میدادند. مثلاً وقتی یک نفر میگفت «یه عروسک نقرهای دارم که یه آدم فضایی تُپُله با چشمای گندۀ گرد» دو سه نفری میگفتند «آخی!»، «عزیزم!»، «چقدر بانمکه!» و گوینده خوشحال میشد که انگار بقیه هم شیء موردعلاقۀ او را دوست دارند. زنگ از نیمه گذشته بود که یکی از بچهها دستش را بالا برد و با ناراحتی و اضطراب گفت «آقا ولی من یه چیزی دارم که دیگه فکر نکنم اینو کسی داشته باشه!» گفتم «حالا بگو شاید داشتیم!» ادامه داد «من یه دوست خیالی هم دارم که باهاش حرف میزنم و باهم بازی میکنیم» و ناگهان بخش زیادی از بچههای کلاس شروع به بالا و پایین پریدن کردند که «ما هم داریم! ما هم داریم!» لبخند روی لب گویندۀ اول نقش بست و راستش خودم هم خندهام گرفته بود. تصور نمیکردم دوست خیالی هم تا این اندازه میانشان همهگیر باشد. من هم گفتم که وقتی بچه بودم چون خیلی وقتها کسی را نداشتم که با او بازی کنم، با دوست خیالیام بازی میکردم. حالا موضوع جدیدی جور شده بود و همه با تبوتاب از دوست خیالیشان میگفتند. دوست خیالیِ خیلیهایشان اسم و رسم مشخصی هم داشت و وقتی شرح میدادند، همه از شنیدنش ذوقزده میشدند. فرایند جالبی داشت طی میشد و انگار لحظه به لحظه با همدلی و همراهیشان با یکدیگر، به جهان ذهنی خود اعتبار و مشروعیت بیشتری میبخشیدند. احتمالاً اگر در پایان آن زنگ بزرگسالی وارد کلاسم میشد و میگفت «فقط دیوونهها با اشیاء و چیزای خیالی حرف میزنن»، بچهها این جسارت و اعتمادبهنفس را داشتند که بگویند «فقط دیوونهها میتونن همچین فکری کنن!»
یعنی هنوزم هست
معلمی که انقد به فکر مغز دانش اموزاشه
من از ته ته ته ته دلممممم خوشحالمممم مرسی که زنده این