مصدق و محمدرضاشاه آدمای خوبی بودن!
حسام حسینزاده
به گمانم تدریس علوم انسانی بهطور کلی و علوم اجتماعی بهطور خاص همیشه چالشبرانگیز است. این علوم بیش از علومِ دیگر در معرض دستاندازی ایدئولوژیها هستند. نگاهی به کتابهای مربوط به این دروس در مقاطع مختلف تحصیلی در نظام آموزشیمان بهترین گواه بر این ادعاست. در جریان تألیف این کتابها، تلاشی مداوم برای تحقیر فرهنگ غرب و اسطورهسازی از فرهنگ ایرانی-اسلامی صورت گرفته است؛ تلاشی که دانشآموزان نسل جدید را در بسیاری از مواقع (دستکم بر اساس تجربۀ شخصیام) خشمگین میکند. آنان حتی در مقطع ابتدایی هم متوجه سوگیریهای کتاب میشوند و به آن اعتراض میکنند. یادم هست سال گذشته زمانی که به درسی دربارۀ اروپای قرون وسطی رسیدیم، توصیف کتاب آنقدر جانبدارانه و یکسویه بود که داد بچهها درآمد و گفتند کتاب دروغ میگوید. مدعای کتاب بهطور خلاصه آن بود که اروپا هیچچیز از خودش نداشته و در فقر و بدبختی دستوپا میزده و هرچه دارد حاصل آشناییاش با علوم اسلامی است. اولین پرسشی که بچهها پیش کشیدند و پرسش بهحقی هم بود، این بود که اگر واقعاً اینچنین است چه شده که با گذشت چند قرن وضع کاملاً برعکس شده؟ اگر راه خوشبختی اروپا از اسلام (و گاهی از ایران) میگذرد، چطور ما امروز خوشبختترین آدمهای جهان نیستیم؟
همیشه در این مواقع تلاش میکنم مسیری میانه را انتخاب کنم. واقعیت آن است که هم تصویر کتاب از بدبختی و فلاکت اروپاییان غیرواقعی است و هم تصویر بچهها از بدبختی و فلاکت متفکران مسلمان. تلاش میکنم با پرداختنِ مصداقی به برخی متفکرین و مسائل نشان دهم که نمیشود حکمی کلی صادر کرد و همه را یککاسه کرد. همین جایگاه میانی باعث میشد بچهها در تشخیص موضعگیریهای شخصیام گمراه شوند. روزی مرا «آقا پس با اینایی!» خطاب میکردند و چند روز دیگر خوشحال میشدند که «آقا دمت گرم با اینا نیستی!» من اما در همۀ این موارد لبخندی میزدم و میگذشتم. حقیقتاً هم اهمیتی نداشت که من با چه کسی هستم یا نیستم. فقط برایم مهم بود که بچهها نگاه واقعیتری به مسائل اجتماعی پیدا کنند و بتوانند در تحلیلهایشان بهجای یکجانبهنگری، جوانب مختلف مسائل را در نظر بگیرند. این یک توانایی ذهنی است که باید در همین سنین دبستان پرورش داده شود. از حق نگذریم که بچههایم در طول سال عملکرد خیلی خوبی داشتند، هرچه به انتهای سال نزدیکتر میشدیم، متوجه میشدم که در اظهارنظرهایشان نکات ظریفی را مدنظر قرار میدهند. اگر کسی حین اظهارنظر توهین یا تحقیری میکرد، دیگر نیاز نبود من به او تذکر دهم که این شیوۀ سخنگفتن درست نیست، خود بچهها واکنش نشان میدادند. فرقی نداشت این توهینها و تحقیرها (که گویی همه به آنها عادت کرده بودند) یک ملیت را خطاب قرار دهد، یک جنسیت را یا هواداران یک ایدئولوژی را. آنها باید یاد میگرفتند تفکیکی حداقلی میان بیان شواهد واقعی و مستدل با سوگیریهای ذوقی و شخصیشان قائل شوند.
همهچیز در ظاهر خوب پیش میرفت تا اینکه به درس مربوط به استعمار در کتاب مطالعات اجتماعی ششم رسیدیم. دست بر قضا این بخش از کتاب از نظر ارجاع تاریخی، نسبت به باقی بخشها وضعیت بهتری دارد. جایی از کتاب فهرستی از قراردادهای استعماری ایران آورده شده بود که اتفاقاً همهاش درست بود. از آنجایی که بسیاری از قراردادها در دورۀ حکومت پهلویها بسته شده بود، پس از خواندن فهرست توسط یکی از دانشآموزان، دیگری زبان به گلایه گشود که «همهاش دروغه! زمان پهلوی هیشکی جرئت نداشت توی کار ایران دخالت کنه!» با خونسردی از کلاس پرسیدم که چند نفر با او همنظر هستند؟ وقتی همۀ دانشآموزان در همراهی با او دستشان را بالا بردند، نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم. در لحظه و بداهه وظیفهای را به کلاس سپردم. بنا شد تا جلسۀ آینده هرکدام از آنان یک سند تاریخی از هر منبع معتبری که میتوانند بیاورند تا گفتهشان را تصدیق کند و نشان دهد که در دورۀ پهلوی کشورهای دیگر دخالتی در امور ایران نداشتند. دانشآموزی که زودتر از همه اعتراض کرده بود و حالا انگار نقش سردستۀ معترضان را داشت زیرکانه مرا به چالش کشید که «اگه راست میگید خودتون سند بیارید، ثابت کنید که دخالت میکردن» و من هم که انگار منتظر چنین لحظهای بودم به ماجرای کودتای 32 و اعلام رمز کودتا از رادیو بیبیسی اشاره کردم. با ذکر این مثال، ناگهان به ذهنم رسید که نظرشان را دربارۀ مصدق بپرسم. میتوانستم حدس بزنم که آنان تصور میکنند هرکسی که گفتمان حاکم با او مشکل دارد، آدم خوبی است. بنابراین گفتم «راستی نظرتون راجع به مصدق چیه؟» یکی دیگر از بچهها بدون معطلی گفت «اون که خیلی آدم خوبی بود!» با لبخندی گفتم «میدونی که محمدرضاشاه علیه مصدق کودتا کرد و دولتی که مردم انتخاب کرده بودنو سرنگون کرد؟» بهت را در چهرۀ او و دیگر دانشآموزان دیدم. باورم نمیشد که آنان تا آن لحظه نمیدانستند محمدرضا پهلوی علیه محمد مصدق کودتا کرده است و همزمان هم هوادار محمدرضاشاه بودند و هم هوادار مصدق.
حالا که جریان گفتوگو به اینجا رسیده بود، زمان خوبی بود تا بدون هیچ مقدمهای از شبکۀ تلویزیونی «منوتو» صحبت کنم. چشمبسته هم میشد گفت که عامل اصلی این جریانسازی در حمایت از پهلویها تلویزیون «منوتو» است. حالا کمی خشونت نمادین به کلامم افزودم و گفتم «فکر کردید هرچی منوتو میگه عین حقیقته؟» همۀ کلاس در سکوت فرو رفته بود. انگار فهمیده بودند گند زدهاند. من هم وقتی واکنششان را دیدم کمی خونسردانهتر به صحبت ادامه دادم. برایشان از مفهوم «تاریخسازی» گفتم و هزینههایی که قدرتهای مختلف برای آن انجام میدهند و اهمیتی که در صحنۀ سیاست دارد. گفتم اشکالی ندارد گول رسانهها را بخوریم چون احتمالاً همۀ ما دستکم چندباری در طول زندگی این مسئله را تجربه کردهایم اما مهم است که در «علوم اجتماعی» شکّاک باشیم. به این سادگی نباید چیزی را بپذیریم و برای هرچیز باید بهدنبال سند و مدرک کافی باشیم. تلاش میکردم بر لبۀ تیغ راه روم. باید همزمان هم فاصلهام با «منوتو» و امثال آن را مشخص میکردم و هم فاصلهام با مؤلفان کتاب. شبیه یک عملیات غیرممکن بود. برایشان توضیح دادم که چرا کاری که میخواهم انجام دهم بسیار دشوار است. اینکه چگونه ایدئولوژیها گزینههای ما را محدود میکنند و اجازه نمیدهند گزینۀ دیگری خلق کنیم. اما مصرانه تلاش میکردم به آنان نشان دهم که میشود دستکم درون کلاس و میان خودمان گزینۀ دیگری خلق کنیم که نه هوادار «منوتو» باشد و نه هوادار «دفتر تألیف کتب».
هرچند این نخستین چالش جدیمان در کلاس مطالعات اجتماعی ششم بود اما آخرینش نبود. فصل بعدی کتاب دربارۀ جنگ هشتساله میان ایران و عراق بود. وضع بهمراتب بحرانیتر از مسئلۀ استعمار بود. حالا متوجه حضور «بیبیسی» هم در کلاس میشدم. مستندهایی که در طول این سالها توسط این شبکه ساخته شده تأثیر بهسزایی در ذهنیت بچهها از جنگ داشت. البته خودِ مسئلۀ «جنگ» هم بر شدت بحران میافزود. بهطور کلی به نظرم «جنگ» یکی از سختترین مسائلی است که میتوان دربارۀ آن با بچهها گفتوگو کرد. همزمان که تلاش میکردم موضع ضدجنگم را برای بچهها روشن کنم و بگویم چرا مخالف هر شکلی از جنگ هستم و در کشتهشدن انسانها افتخاری نمیبینم، باید روشن میکردم که احمقانه تصور نمیکنم ایران و عراق از موضعی برابر با یکدیگر میجنگیدند، چنان که جنگ ویتنام و امریکا هم هرگز برابر نبود و نمیشد در آن بیطرف بود. باورم نمیشد در کشوری که هشت سال درگیر چنین جنگ وحشتناکی بوده باید مدتها برای بچههایش شاهد و مدرک بیاورم تا باور کنند قدرتهای استعمارگر حامی عراق بودند و مستقیماً از آن حمایت نظامی و رسانهای میکردند. کم مانده بود بچهها به این نتیجه برسند که هرچه در جنگ هشتساله بر سر مردم ایران آمده حقشان بوده! اینبار که چند جلسهای از بحث دربارۀ پهلوی میگذشت، با صراحت بیشتری در گفتوگو با بچهها ظاهر شدم. چند بار مستقیماً به چند نفر گفتم «هرچی توی منوتو و بیبیسی میشنوی رو نیا اینجا بگو!» و البته یکبار هم به یکی از بچهها که داشت از آنور بام میافتاد گوشزد کردم که «حالا بیستوسی و بیبیسی اونقدرام فرق ندارن!»
در طول همۀ این جلسات، بهعنوان معلم مطالعات اجتماعی، تلاشم آن بود که دانشآموزان را متوجه اهمیت «فکت» کنم. آنها باید یاد میگرفتند که چگونه دربارۀ شنیدههایشان از رسانهها تحقیق کنند. چگونه محققان شناختهشده و معتبر حوزههای مختلف را بشناسند و بهجای گوش جان سپردن به تحلیلهای بیستوسی و بیبیسی، خودشان بروند منابع را مرور کنند و اسناد دستهاول را بخوانند و برای یافتن واقعیت تلاش کنند. واقعیت هرگز حاضر و آماده جلوی راهمان سبز نمیشود چراکه پولهای زیادی برای کشتنش خرج میشود. باید واقعیت را بهسختی از میان اسناد تاریخی نجات دهیم و همواره به قضاوت و شناختمان مشکوک باشیم و در مقابل فکتهای جدید مقاومت نکنیم. مهمترین تلاشم در طول آن جلسات این بود که بچهها متوجه شوند اعتبار قضاوتهایشان نه به ثابتقدمیشان در دفاع از آن که اتفاقاً به گشودگیشان در مقابل واکاویِ آن قضاوت و پشتوانههای تاریخیاش بستگی دارد. البته نمیدانم چقدر در این زمینه موفق یا ناموفق بودهام. اما میدانم این یکی از چالشبرانگیزترین لحظات برای هر معلمی است که با بچهها روی مطالعات اجتماعی کار میکند.