اگه کسی نباشه عدالتو اجرا کنه چی؟
حسام حسینزاده
چند هفته پیش از اینکه در سال تحصیلی گذشته (98-97) سر کلاس «تفکر و سبک زندگی» پایۀ هشتم بروم، باید طرح درسی برای آن آماده میکردم. خوشبختانه این کتاب که جایگزین «پرورشی» سابق شده است، چنان انعطافی دارد که میتوانید آن را بهکلی کنار بگذارید و همزمان رابطهای بسیار کلان با آن را از دست ندهید. بنابراین، تصمیم گرفتم تمرکز را در کلاس بر «روش مواجهۀ با واقعیت» بگذارم. میخواستم بچهها از خلال یک پروژۀ پژوهشی کوچک که موضوعش را خودشان در قالب گروههای چهار نفره انتخاب میکردند، با اصول کلی روششناسانه در مواجههشان با واقعیت آشنا شوند.
سال تحصیلی شروع شد، با این برنامۀ بلندپروازانه به کلاس درس رفتم و با سر زمین خوردم. دو سه هفته که گذشت احساس کردم برنامۀ درسیام در کلاس در حال فروپاشی است. مسئلهای اساسی وجود داشت که من آن را در تحلیلم از کلاس پیش از شروع سال تحصیلی نادیده گرفته بودم. فشار فراوانی که فضای مدرسه از نظر روانی و جسمی به دانشآموزان وارد میکرد، چنان مقاومت ناخودآگاهی را در آنان برمیانگیخت که حتی علیرغم میل باطنیشان نمیتوانستند از برنامهای آموزشی که به آن علاقه دارند، پیروی کنند. بارها در زنگهای تفریح پیشم میآمدند و از عملکرد ناامیدکنندهشان ابراز نارضایتی میکردند. میتوانستم متوجه شوم که این طرح درس نهتنها کمکی واقعی به آنان نکرده است بلکه فشاری را بر فشارهای روانیشان افزوده است. باید کاری میکردم. اوایل آبانماه یک جلسه سر هر چهار کلاس، اعلام عقبنشینی کردم. به اشتباهم در تدوین طرح درس اعتراف کردم و بابتش از آنان عذرخواهی کردم. گفتم حالا بیایید با هم کاری کنیم که بتوانیم از این زنگ لذت ببریم. پیشنهادات خوبی مطرح شد اما اجماع حداکثری را گزینۀ «تماشا و نقد فیلم» کسب کرد. من هم رأی قلبیام به همین گزینه بود اما در مقابل بچهها بروز نمیدادم تا رأیم بر رأی آنان تأثیر نگذارد. پاسخی نمیدادم، فقط پرسشهایی را مطرح میکردم.
بعد از انتخاب این گزینه، بنا شد هرکس فیلمهای پیشنهادیاش را به من بدهد تا متوجه سلیقهشان شوم. متأسفانه سلیقۀ جریان غالب هالیوود را میدیدم. اینجا همان جایی بود که باید نقش هدایتگرانهام را ایفا میکردم. جلسۀ بعد سر همۀ کلاسها، در نقد این جریان غالب صحبت کردم و گفتم که من یک پیشنهاد دیگر برایتان دارم. دیدن فیلمهایی جدیتر و مهمتر که بتوانند چیزی را در زندگیمان و در فکرمان تغییر دهند. متوجه برق چشمانشان میشدم. انگار هیچوقت اینقدر جدی به فیلم نگاه نکرده بودند. همه رضایت دادند که من فیلمها را انتخاب کنم. مسئلهام را یافته بودم. در واقع، مسئلۀ آنان را یافته بودم. آنان درون مدرسه درگیر کشمکشی با سیستم مدرسه بودند که مداوماً باعث میشد حس «اجرای بیعدالتی» را تجربه کنند. پس عنوان پروژۀ فکریام را در ذهن خودم گذاشتم «اگه کسی نباشه عدالتو اجرا کنه چی؟» و تمرکزم بر «فلسفۀ نسبیت اخلاق» بود. فیلمها را هفته به هفته با توجه به فضای کلاس انتخاب میکردم اما میدانستم موضوع کلیشان حول محور جدال «عدالت» و «خشونت» باید باشد. چون این جدالی بود که هر روز در ذهن و عمل بچهها میدیدم.
اولین اثر از راه رسید؛ مینیسریال The Confession (اعتراف) به نویسندگی و کارگردانی براد میمرمن (Brad Mirman). این مجموعه که بهصورت اینترنتی در سال 2011 پخش شد شامل 10 قسمت کوتاه، بین 6 تا 10 دقیقه است. داستان این سریال دربارۀ قاتلی است که برای اعتراف به کلیسایی میرود و با کشیش این کلیسا شروع به صحبت میکند. اما این اعتراف مانند اعترافات باقی افراد عادی نیست. قاتل با کشیش به بحث مینشیند و کار به جایی میرسد که کشیش را دچار شک در وجود خدا میکند و ایمان کشیش فرومیپاشد. دیدن این سریال دو هفته زمان گرفت و پس از آن یک هفته را دربارهاش گفتوگو کردیم. بچهها خیلی زود نسبیت اخلاق را بهصورت جمعی پذیرفتند. آنان بهسادگی متوجه میشدند که میان «خشم فرادست» و «خشم فرودست» تفاوتی بنیادین وجود دارد. این وضعیت متعجبم میکرد. پس تصمیم گرفتم پا را با آنان فراتر بگذارم و ببینم تا کجا بدین دوگانه پایبند میمانند. فیلم بعدی چالشی جدیتر بود. Seven (هفت) به کارگردانی دیوید فینچر. جان دوو قاتلی است که تصمیم گرفته هفت نفر را که نماد هفت گناه کبیره هستند به قتل برساند. مسئول پروندۀ این قتلها جان میلز (برد پیت) است، کاراگاه جوانی که تازه به نیویورک منتقل شده. میلز با همکاری کاراگاه سامرست (مورگان فریمن) که در شرف بازنشستگی است قدم به قدم دوو را تعقیب میکنند اما حوادثی رخ میدهد که شرایط را تغییر میدهد؛ تغییری اساسی. موقعیتهای اخلاقی این فیلم بهنسبت فیلم قبلی چالشبرانگیزتر بودند. چهار هفته این فیلم را دیدیم و یک هفته دربارهاش حرف زدیم. بازهم بچهها بسیار خلاقانه موقعیتها را واکاوی میکردند اما رفتهرفته اختلافاتی در میانشان پیدا میشد. عدهای اندک حالا دیگر به تفاوت میان «خشم فرادست» و «خشم فرودست» تا این مرحله قائل نبودند. طبیعی هم بود.
اثر بعدی را با نیتی متفاوت انتخاب کردم. I, Daniel Blake (من، دنیل بلیک) ساختۀ کن لوچ میتوانست چیزهایی را دربارۀ نگاه جمعی بچهها افشا کند، هم برای من و هم برای خودشان. سه جلسه این فیلم را دیدیم و یک جلسه هم دربارهاش گفتوگو کردم. جالبترین نکته آن بود که در پایان جلسۀ سوم تماشای فیلم، آنجا که وصیتنامۀ دنیل خوانده میشود، بچهها در سه کلاس از چهار کلاس به احترام او ایستادند و تشویقش کردند. عجیبترین واکنشی بود که تصور میکردم از آنان بگیرم، ندیده بودم کسی را اینگونه بستایند. خوشحال بودم که دارند لذت میبرند از کلاس. این را از چهرههایشان میتوانستم بفهمم. در زنگهای تفریح از بوفۀ مدرسه بستنی و کیک میخریدند و آماده میشدند تا سر کلاس دراز بکشند کف زمین و بخورند و فیلم تماشا کنند. اینکه چنین تخلیۀ انرژیای سر کلاسم صورت میگرفت برایم خوشایند بود. بالاخره این بچهها یک جایی باید همان طوری میبودند که واقعاً دوست داشتند باشند. انتخاب بعدی که انتخاب آخرم هم بود به Wild Tales (داستانهای وحشی) ساختۀ دامیان زیفرون (Damián Szifron) اختصاص یافت. موقعیتهایی بسیار اغراقشده از تقابلهای اخلاقی را در این فیلم میدیدیم و بچهها بازهم به قضاوت مینشستند. آنان بهخوبی میدانستند ما نمیتوانیم نسبت به اجرانشدن عدالت بیتفاوت باشیم اما راهکارهای متفاوتی داشتند. یکی میگفت «من دوست دارم با ماشین از رویش رد بشوم» و آن یکی میگفت «من میخواهم جلوی مجلس بنشینم و ساز بزنم» و من همه را دعوت میکردم به کمی تأمل بیشتر در کلماتمان، نمیتوانستم به آنان بگویم چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است. موضوع کلاس همین بود که نمیتوان چنین چیزی گفت. پس من فقط تلاش میکردم آنان را به بازاندیشی در خودشان وا دارم و بارها از آنان پاسخهای امیدوارکنندهای گرفتم.
در پایان سال تحصیلی در برگۀ امتحانیشان که از پنج نمره بود و آن 15 نمره را به همه داده بودم، خیلیهایشان برایم از احساساتی که سر کلاس تجربه کرده بودند، نوشتند و من واقعاً ذوقزده شدم. چون سر کلاسها اصلاً نشان نمیدادند که اینقدر لذت میبرند. معلوم بود خوشحال هستند اما نه در آن حدی که نوشته بودند. خلاصه که حسابی لذت بردم. از این حرفها که بگذریم، این نسبت اخلاقی هم چیز عجیبی است. چند روز پیش در درگیری فیزیکی میان دو دانشآموز، یکی بینی آن یکی را شکسته بود. درگیری و ضربۀ فیزیکی ضارب در واقع واکنشی به آزارهای کلامی و ضربۀ روانی مضروب بود. ما هم باید با حداکثر توان این بحران را مدیریت میکردیم تا خیال اولیاء و دانشآموزان را راحت کنیم که امنیت در مدرسه برقرار است و البته این کار را هم کردیم. اما یک روز صبح در همان روزهای مدیریت بحران، یکی از همکارانم به مسئلهای اشاره کرد که شدیداً ذهنم را مشغول خود ساخت. او گفت تصور کن ما ناظری بیرونی و شاهد بر این ماجرا بودیم. آیا از واکنش ضارب خوشحال نمیشدیم؟ او بالاخره پاسخی به آن آزارها داده بود. روز قبل، یکی دیگر از همکاران به من گفته بود که وقتی ماجرا را برای همسرش تعریف کرده، او نیز ابتدا کمی هم خوشحال شده که بالاخره ضارب از خود دفاعی کرده اما با تذکر همکارم به این پی برده که نباید از چنین اتفاق دردناکی خوشحال شود. اما بهراستی در پس این روایتها چه حقیقتی نهفته است؟ ما میتوانیم از رخدادن اتفاقی دردناک و ناگوار عمیقاً خوشحال شویم؟ حتی میتوانیم به مرگ انسانی فکر کنیم یا از مرگ انسانی خوشحال شویم؟ این واقعیتِ رعبآور میتواند هر انسانی را متأثر سازد. این همان نسبیت اخلاقیات است. من اگر معلمی در مدرسه باشم از دیدن چنین صحنهای برافروخته میشوم و تلاش میکنم به همه بفهمانم ضارب به سزای عملش میرسد اما اگر پای تلویزیون فیلم مدرسهای که میرفتیم اثر داریوش مهرجویی را ببینم، از دیدن صحنهای شبیه به همین، ذوقزده میشوم و ضارب را تشویق میکنم!
فیلم سون یکم برای اون گروه سنی زیادی خشن نیست؟