لیگ اجتماعی پایۀ ششم
حسام حسینزاده
یکی از دغدغههای هر معلمی، دانشآموزانی هستند که در یادگیری همراه با کلاس پیش نمیروند و بهشکل معناداری از بقیۀ بچهها فاصله دارند. هرچند هیچوقت تن به ایدههای معمول ارزشیابی بچهها نمیدهم و تلاش میکنم واقعاً به الگوی «مقایسۀ هر دانشآموز با خودش» پایبند باشم اما کلاس ششم بهدلیل امتحانهای هماهنگی که در پایان سال از سوی آموزشوپرورش در برخی دروس اصلی (از جمله مطالعات اجتماعی) از بچهها گرفته میشود تا آمادگی آنان را برای ورود به متوسطۀ اول بسنجد، حکایتش اندکی متفاوت است. در واقع، وجود چنین آزمون هماهنگی، دست ردی به سینۀ شیوههای نوین ارزشیابی میزند که خودِ آموزشوپرورش هم علیالظاهر مدافعش است. وقتی همۀ بچهها با یک معیار و به یک شکل سنجیده میشوند، عجیب نیست که مدرسه و خانوادهها انتظار داشته باشند تا سطح خاصی از یادگیری برای همۀ بچهها محقق شود. شیوهای که در مدرسۀ ما برای جبران کاستیهای یادگیری بچهها مرسوم است، چیزی تحت عنوان «فرصت یادگیری» یا «تحقق یادگیری» است. خلاصۀ این شیوه آن است که برخی از دانشآموزان (به تشخیص معلم)، در بعضی از روزها یک زنگ پس از تعطیلی مدرسه هم در مدرسه میمانند تا با آنان جداگانه کار شود و به باقی بچهها برسند. از همان ابتدا، با این شیوه مشکل داشتم چراکه پیشفرض نهفته در آن را قبول نداشتم. وقتی باید بچهها را از کلاس (گروه همسالان) جدا کنیم و بهتنهایی یا در گروههای کوچکتر به آنان آموزش دهیم، یعنی یادگیری امری فردی پنداشته میشود نه فرایندی جمعی. این رویکرد با فهمی که من از آموزش داشتم و دارم، در تضاد بود.
بنابراین، نمیتوانستم به این شیوه برای جبران عقبماندگی بچههایی که از میانگین کلاس عقبتر بودند، تن بدهم. از طرف دیگر، باید به فکر راه جایگزینی میبودم و نمیتوانستم چند نفری که در هر کلاس عقبتر از بقیه بودند را نادیده بگیرم. روزهای زیادی فکرم مشغول این مسئله بود تا اینکه با توجه به شناختی که از بچهها و علایقشان پیدا کرده بودم، توانستم کمکم ایدۀ «لیگ اجتماعی پایۀ ششم» را در ذهنم شکل دهم. اکثر بچههایم عاشق فوتبال بودند. عبارت «لیگ» در عنوان این شیوۀ یادگیری هم بنا بود عشق آنان به فوتبال را بدل به تسهیلگری برای یادگیریشان بکند. اواسط زمستان سال گذشته بود که هر کلاس را به چهار تیم تقسیم کردم (سه تیم ششنفره و یک تیم هفتنفره) و مجموعاً لیگی با 12 تیم تشکیل شد. مبنای انتخاب بازیکنان هر تیم، عملکرد آنان در ارزیابیهایی بود که تا آنجای سال انجام داده بودم. ابتدا دانشآموزان هر کلاس را بر اساس عملکردشان در ارزیابیهای گذشته به شش گروه تقسیم کردم. گروههایی که طیفی از عملکرد خوب تا متوسط و ضعیف بودند. سپس از هر گروه یک نفر را انتخاب کردم تا در کنار یکدیگر بتوانند تیمهای متوازنی را تشکیل دهند. البته در گروهبندی بچهها مسائل و ملاحظات شخصی آنها یا حتی خودم را هم لحاظ میکردم. مثلاً اگر حس میکردم ممکن است یکی از بچهها، فلانی را بهخاطر عملکرد ضعیفش در گروه تحقیر یا تضعیف کند، شخص دیگری را جایگزین میکردم که میدانستم بهخاطر رابطۀ بهترش با او، این احتمال کاهش مییابد. به هر طریق، توانستم 12 تیم تقریباً متوازن را تشکیل دهم. برای اینکه رقابت زیادی فوتبالی نشود، اسم تیمها را هم خودم انتخاب کردم. اسم تیمهای هر کلاس عبارت بود از نام آن کلاس بهعلاوۀ اعداد «11»، «22»، «33»، «44». بدین ترتیب، ارزشگذاری برایشان کمی سختتر میشد. البته اگر الان به گذشته برگردم احتمالاً اعداد تصادفی درهمریختهتری را انتخاب میکنم، مثلاً «472»، «912»، «721» و «294» چون بچهها همیشه تلاش زیادی میکنند تا معیار و نمادی برای ردهبندی و رقابت پیدا کنند. کار دیگری هم که کردم این بود که بچههایی که سرمایۀ اجتماعی و نمادین بیشتری در کلاس داشتند را اکثراً در تیم 44 قرار دادم (البته تا جایی که گروهبندیهای ششگانۀ اولیه اجازه میداد) تا بقیه احساس نکنند گروهها بهترتیب اعداد ضعیفتر میشوند. برای اینکه اندکی انگیزۀ بیشتر هم بیابند، اعلام کرده بودم که در انتهای سال اعضای تیمهایی که بهترین عملکرد را در هر کلاس داشتهاند، یک یادگاری از من میگیرند.
ماجرا از این قرار بود که از آن پس، در هر دور ارزیابی (از 40 امتیاز)، میانگین عملکرد تیمها سنجیده میشد و بر اساس امتیازاتشان جدولی شکل میگرفت. مثلاً پس از ارزیابی اول، میانگین تیمها را محاسبه کردم و جدول بزرگی در سایز آ3 آماده کردم که بالایش نوشته شده بود «جدول لیگ اجتماعی پایۀ ششم – هفتۀ اول». ارزیابیها هفتگی نبود اما عبارت هفته باعث میشد بچهها بیشتر یاد فوتبال و لیگهای واقعی بیافتند. از آنجایی که از همان ابتدا به همه گفته بودم که این صرفاً یک چالش و سرگرمی است و تأثیر مستقیمی در نمرات فردیشان ندارد، مجبور بودم با چنین شیوههایی ترغیبشان کنم. دلیل این اعلام هم آن بود که بچهها اکثراً در ابتدای کار از تیمبندیها ناراضی بودند، هر تیم میتوانست کموبیش تشخیص دهد که افراد ضعیفتر تیم چه کسانی هستند و همه دوست داشتند تیمشان متشکل از بهترینها باشد و چون چنین تیمی وجود نداشت، همه بهنوعی ناراضی بودند. اما همان طور که حدس میزدم، نصب جدول هفتۀ اول روی بُرد پایه، فضا را بهکلی تغییر داد. تا پیش از این ارزیابی، راهنمایی خاصی به آنها نکرده بودم و گذاشته بودم خودشان هر طور که میخواهند پیش بروند و اکثر تیمها هم هیچ تلاش جمعیای برای آن ارزیابی نکرده بودند. اما با اعلام نتایج هفتۀ اول، حالا همه به تکاپو افتاده بودند تا خودشان را برای ارزیابی بعدی آماده کنند و وضعیتشان را در جدول بهبود ببخشند.
بچهها در زنگهای تفریح پیشم میآمدند و دربارۀ اینکه چطور میتوانند عملکرد تیمشان را بهتر کنند، صحبت میکردند. سعی میکردم شیوهها و گزینههای متفاوتی که میتواند به یادگیریشان کمک کند را پیش پایشان بگذارم. تا اینکه تعداد پرسشها آنقدر زیاد شد که یک جلسه از کلاس اجتماعی را در هر کلاس به بحث دربارۀ شیوههای مختلف یادگیری اختصاص دادم و برایشان توضیح دادم که بهدنبال شیوۀ واحدی نباشند و تلاش کنند شیوهای که با آن احساس بهتری دارند و بیشتر یاد میگیرند را پیدا کنند. سپس از بچههای هر کلاس خواستم که شیوههای یادگیری شخصیشان را با جمع به اشتراک بگذارند. نتیجهاش هم برای من و هم برای بچهها بسیار جالب و لذتبخش بود. یکی با کمک دیوار درس میخواند و از خلال گفتوگو با او مباحث را میآموخت، دیگری میگفت خودش را میگذارد جای منِ معلم و ادایم را درمیآورد و با همان لحن من مطالب را میخواند تا در یادش بماند؛ یکی عادت داشت آخر شب درس بخواند و دیگری اول صبح. بهترین اتفاقی که این گفتوگو رقم زد آن بود که به بچهها ثابت شد واقعاً میتوان با شیوههای متفاوتی درس خواند و عملکرد خوب و مشابهی داشت. بعد از اینکه بچهها تجاربشان را گفتند، من هم برایشان از شیوههای عجیب درس خواندنم در زمان تحصیل در مدرسه و دانشگاه گفتم تا مطمئن شوند تنها نیستند و هر آدمی عادات مطالعه و یادگیری مخصوص به خود را دارد. پس قدم اول این بود که اعضای هر تیم به یکدیگر کمک کنند تا شیوههای مناسبی برای مطالعه و یادگیری پیدا کنند. حالا تقلای بچهها را میدیدم، تقریباً همه بهدنبال آن بودند که تغییری در وضعیت خودشان یا همتیمیهایشان ایجاد کنند.
قدم بعدی که چالش بیشتری هم داشت، مطالعه و یادگیری گروهی بود. طبیعتاً بچهها از زنگ تفریح کوتاهشان نمیگذشتند و آن را به جمعخوانی اختصاص نمیدادند. بنابراین، پیش از هر ارزیابی، یک زنگ یا گاهی دو زنگ کامل را به تیمها اختصاص میدادم تا کنار یکدیگر بنشینند و با هر شیوهای که به نظرشان مناسب است، تلاش کنند مطالب مربوط به ارزیابی پیش رو را یاد بگیرند. اصراری نداشتم که خود این فرایند ضرورتاً گروهی باشد، بعضی گروهها صرفاً دربارۀ شیوههای مطالعهشان به توافق میرسیدند و سپس جداگانه به مطالعه میپرداختند. برخی دیگر، مطالب را تقسیم میکردند و هر بخش را یک نفر برای گروه توضیح میداد. عدهای دیگر، بهشکل دورهای از هم ارزیابی شفاهی میکردند و خلاصه انواع متفاوت و متنوعی از شیوههای مطالعه و یادگیری در جریان بود. تلاش نمیکردم تغییری در این شیوهها ایجاد کنم چون تأکیدم بر این بود که احساس راحتی کنند. نمیخواستم با مداخلهام حس اینکه اینجا زمین تمرین یک تیم فوتبال است را تبدیل کنم به حس اینکه در یک کلاس نشستهاند و معلم میخواهد مجبورشان کند یاد بگیرند. روزها همین طور میگذشت و کمکم تیمها با یکدیگر هماهنگ میشدند. البته هر هفته چالشها و درگیریهایی هم میان اعضای برخی تیمها بود که با مداخلۀ من حل میشد و بچهها به کارشان ادامه میدادند. در یکی دو مورد، دانشآموزی که بهترین یا بدترین عملکرد را داشت میخواست از گروه خارج شود تا به زعم خودش عملکرد منفی دیگران روی او تأثیر نگذارد یا عملکرد منفی خودش به گروه ضربه نزند اما با پافشاری من بر اینکه چنین امکانی وجود ندارد، در نهایت به گروه برگشت.
این لیگ را تا پایان سال بهمدت پنج هفته (یعنی پنج دور ارزیابی) ادامه دادیم. نتیجهاش برایم لذتبخش و البته رضایتبخش بود. از 75 نفری که در پایه داشتم، تقریباً همه بهنوعی روی ریل افتاده بودند به جز دو نفر که مسئلهشان متفاوت بود. اختلالهای جدی ذهنی و یادگیری داشتند و تحتنظر دکتر بودند و دارو مصرف میکردند، آنها هم پیشرفت داشتند اما طبیعی بود که نمیتوانستند با سرعتی مشابه دیگران در این مسیر پیش بروند و انباشت مشکلات آموزشیشان در طول سالیان گذشته هم باعث شده بود کار خاصی از دست من برنیاید. نمیتوانستم شش سال را در یک سال به آنان آموزش دهم. همیشه در برخورد با این بچهها تلاش میکنم در طول یک سال آموزشی، بیشتر از یک سال آموزشی بیاموزند و به نظرم این دو نفر هم خیلی بیشتر از آنچه دیگران در طول یک سال آموختند، یاد گرفتند اما عقبماندگیهای انباشتهشان نمیگذاشت با دیگران برابری کنند. این را هم بگویم که منظورم این نیست که 73 نفرِ دیگر حالا در همۀ ارزیابیها امتیاز کامل میگرفتند، معلوم است که نمیگرفتند و بنا هم نبود که بگیرند. اما مطمئن بودم که حالا اگر بخواهند، میتوانند برای یک ارزیابی (مثلاً آزمون هماهنگ پایان سال) طوری خودشان را آماده کنند که امتیاز بالایی بگیرند و همین طور هم شد. در زمان تصحیح برگههای آزمون هماهنگ پایان سال حسابی سر ذوق آمدم چون بسیاری از بچههایی که در طول سال عملکرد چندان خوبی نداشتند، در آن آزمون خیلی خوب عمل کرده بودند. در آخر هم بهجای اینکه فقط به اعضای تیم اول هر کلاس چیزی بهعنوان یادگاری بدهم، برای همۀ بچهها توضیح دادم که چرا به نظرم همهشان شایستۀ این یادگاری هستند و نفری یک پاککن قدیمی از من هدیه گرفتند. جزئیات بیشتر این یادگاری و ماجراهایش را قبلاً در پارۀ «جایزۀ معلم بوی پیتزا میده!» نوشتهام.
شما فوق العاده اید 👌
واقعا عالیه این روحیه و این هدف قشنگتون