چی میشه ببخشینش؟
حسام حسینزاده
تاکنون همۀ روایتهایم از مدرسه بیشتر شبیه روایت فتح بودهاند، روایت کامیابیها و لبخندها و دلخوشیهایم. از آنجایی که بخشی از کسانی که یادداشتهایم از مدرسه را میخوانند و با نظراتشان دلخوشم میکنند جوانترهایی هستند که رویای معلمی را در سر میپرورانند، احساس کردم هرچه زودتر باید پرده از روی دیگر واقعیت بردارم تا انتظاراتشان از خودشان و آیندهشان واقعیتر شود. معلمی به همان اندازه که عرصۀ تجارب یگانه و لحظات بیبدیل و کامیابیهای شکوهمند است میتواند عرصۀ تجارب تلخ، لحظات هولناک و شکستهای ناامیدکننده باشد، درست مثل زندگی. پائولو فریره زمانی گفت بیش از همه متشکر دانشآموزان و دانشجویانش است که هزینۀ آموختنِ او را پرداختهاند. حق با پیرمرد برزیلی است. این دانشآموزانمان هستند که هزینۀ آموختن و تغییرمان را میپردازند و دقیقاً به همین دلیل باید همواره سپاسگزارشان باشیم. البته منظورم آزمون و خطا نیست تا به قیمت تخریب زندگی کودکان تجربه کسب کنیم، همیشه همان قدر که به روی نخستین شکست گشوده هستم، نسبت به تکرارش خشمگین خواهم بود، چه از سوی خودم باشد و چه از سوی دیگران. اما غیرمنصفانه خواهد بود اگر اجازۀ ارتکاب نخستین اشتباهات و تجربۀ نخستین شکستها را به خودمان و دیگران ندهیم. پس امروز میخواهم از تجربۀ یک شکست و مواجههام با آن بنویسم.
در پایۀ ششم از ابتدای سال آزمونهای دورهای منظمی را هر چند هفته یکبار از دانشآموزان میگیرم تا آمادگی کافی برای آزمون نهایی پایان سال را داشته باشند. البته این کار را فقط در پایۀ ششم که انتهای سال آزمون هماهنگ دارند انجام میدهم و در دو پایۀ دیگر (پنجم و هشتم) آزمونی به این سبکِ اصطلاحاً استاندارد ندارم. چند وقتی بود متوجه شده بودم یکی از دانشآموزانم هنگام برگزاری آزمونها گاهی تقلب میکند و از روی برگۀ بغلدستیاش مینویسد اما همیشه سعی میکردم با یکی دو تذکر همگانی از او چشمپوشی کنم. آن روز بهواسطۀ پیچیدگیهای زندگی روزمرهام کمحوصله بودم، پیش از پخشکردن برگهها و شروع آزمون برای همۀ کلاسها توضیح دادم که ایندفعه از تقلب نمیگذرم، مخصوصاً در کلاسی که او در آن حضور داشت تأکید کردم که کسانی هستند که در آزمونهای پیشین این کار را کردهاند و نادیده گرفتهام اما ایندفعه حواسشان باشد چون نخواهم گذشت. برگهها را پخش کردم و آزمون شروع شد، هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم او به همان سبک سابق در حال تمرکز بر برگۀ بغلدستیاش است، بازهم بار اول و دوم نادیده گرفتم اما دفعۀ سوم برگهاش را گرفتم و بالایش نوشتم: «تقلب». او که مبهوت شده بود گفت «چی شده آقا؟»، گفتم «قبول داری به برگۀ بغلدستیت نگاه کردی؟»، گفت «بهخدا تقلب نکردم»، گفتم «من نگفتم تقلب کردی چون نمیدونم کردی یا نه ولی داشتی به برگۀ بغلدستیت نگاه میکردی، درسته؟»، با صدایی بغضآلود انکار کرد. پیش از آن بارها با همهشان اتمام حجت کرده بودم که از هرچه بگذرم از دروغ و دورویی نخواهم گذشت، چندین بار پیش آمده بود که بچهها خطوط قرمزم را نقض کرده بودند و وقتی ازشان خواسته بودم صادقانه بگویند چه کار کردهاند یا کسی که آن کار را انجام داده خودش از جایش بلند شود، این کار را کرده بودند و من هم به پاس صداقتشان خطایشان را نادیده گرفته بودم. او هم میدانست که اگر بپذیرد در حال نگاهکردن به برگۀ بغلدستیاش بوده احتمال زیادی وجود دارد که برگهاش را پس بدهم اما مداوماً انکار میکرد و من مطمئن بودم که بارها به برگۀ بغلدستیاش خیره شده است. نمیتوانستم به هیچ طریقی با کارش کنار بیایم، او پشت سر هم تأکید میکرد که «بهخدا تقلب نکردم» و من هم تأکید میکردم که «باشه تقلب نکردی ولی به برگش نگاه کردی، قبول داری؟» و او هم هر بار حتی نگاهکردن به برگۀ بغلی را انکار میکرد، در نهایت پس از آخرین انکارش با صدایی کمی بلندتر از حالت عادی به او گفتم «دروغ میگی!» همۀ کلاس ساکت شد، یادم نمیآمد پیش از آن در کلاس صدایم را بالا برده باشم و بعید میدانم بچهها هم یادشان میآمد، شاید به همین خاطر همه ساکت شدند. حالا فضای امتحان بهطور کلی تحتتأثیر گفتگوی من و او قرار گرفته بود. سکوتش اما چند ثانیه بیشتر دوام نیاورد، زد زیر گریه و گفت «آخه به مامانم قول دادم این آزمونو الف بشم، کل هفته رو براش خوندم.» حالا لحظۀ هولناک سر رسیده بود، بر حسب تجربه میدانستم وقتی یک بچه جلویم گریه کند به سختی میتوانم جلوی بغض خودم را بگیرم، در حالی که خودم هم بغض کرده بودم و شدیداً تلاش میکردم پنهانش کنم با جدیت از او خواستم گریهاش را بس کند. در تلاش بودم تا گریهاش را خاتمه دهم و او مداوماً قولش به مادرش را یادآوری میکرد.
ناگهان یکی از بچهها که به قول معروف از شاگرد اولهای کلاس بود دستش را بالا گرفت و گفت: «چی میشه ببخشینش؟ میبینید که چقدر ناراحته!» باقی بچههایی هم که میدانستند اعتبار خوبی پیشم دارند دیگر بدون اجازه شروع کردند به تأیید حرفش که «راس میگه آقا!»، «حالا یه اشتباهی کرده»، «آدم که نکشته تهش تقلب کرده». همان جملۀ اول اما تیر خلاص را زده بود، سپر انداخته بودم. چیزی نگفتم، برگهاش را پس دادم و گفتم باقی وقت آزمون را بنویسد و در نهایت تصمیم میگیرم که برگهاش را تصحیح بکنم یا نه. زنگ که خورد به اتاق استراحت معلمان رفتم و کاپشنم را درآوردم و روی پشتی صندلی گذاشتم و خودم روی صندلیای آنطرفتر نشستم. ذهنم بههم ریخته بود و حتی نمیتوانستم با خودم حرف بزنم، کاری که تقریباً همیشه میتوانم انجامش بدهم. آنموقع که هنوز اینستاگرام داشتم یک عکس از صحنهای که جلوی چشمم بود گرفتم و استوری کردم، کاپشنی که روی صندلی آویزان بود و زیرش نوشتم: «رونمایی از معلم سنتی درونم!» در آن دقایق که انگار در کما بودم یاد سالها پیش افتادم، اواخر دهۀ هفتاد که هنوز خودم مدرسه نمیرفتم، بعضی روزها با پدرم به مدرسهاش در روستاهای محروم غرب گیلان میرفتم. این تصویر هنوز در ذهنم بود که معلمان وقتی از کلاس به دفتر میآمدند، اولین کاری که میکردند درآوردن و آویختن کتهایشان به پشتی صندلیها و تکاندن دستهای گچیشان بود، گویی از کشتارگاه بازگشتهاند. حالا خودم را در قامت یکی از آنها میدیدم، بیاندازه از خودم عصبانی و ناراضی بودم، منی که اینهمه تلاش کردم به همهشان عشق و دوستداشتن را یاد بدهم حالا از عمل به آنچه همیشه میگفتم باز مانده بودم. هرچند خوشحال بودم که آن حماقت را تا انتها ادامه ندادم و مداخلۀ سوگلیهای کلاس جلویم را گرفت اما از خودم بدم میآمد چون شبیه معلمان سنتی شده بودم، همانهایی که همۀ درد و رنج زندگیشان را با خودشان به کلاس درس میآوردند و ما باید هزینهاش را میپرداختیم. هرچند کار آن دانشآموز هنوز هم بهنظرم اشتباه بود اما بهقول بچهها «آدم که نکشته بود»، میتوانستم بدون اینهمه دادوقال ببخشمش. من آن کارِ ساده که خشمگینشدن بود را انجام داده بودم و از انجام کار دشوار که بخشیدن بود درمانده بودم. حالا که زبانم باز شده بود و میتوانستم به خودم نهیب بزنم مدام در ذهنم به خودم میگفتم که به چه حقی کمحوصلگی حاصل از زندگی روزمرهام را با خودم به کلاس بردهام؟ چرا آنها باید هزینۀ درد و رنج مرا بپردازند؟
در نهایت زنگ تفریح بعد بابت اینکه با صدای بلند با آن دانشآموز صحبت کرده بودم از او عذرخواهی کردم، البته همچنان تأکید کردم که مطمئنم به برگۀ بغلدستیاش نگاه کرده و اگر همان ابتدا صادقانه میپذیرفت شاید ماجرا اینهمه پیچیده نمیشد. در نهایت هم برگهاش را تصحیح کردم اما با او قرار گذاشتم که اگر یکبار دیگر این اتفاق تکرار شود از دو امتحان بعدی محروم خواهد بود. چندی بعد در گفتوگو با رفیقی که او هم معلم است و تجربۀ کار با بچههای این سن را دارد، از خاطرۀ آن روز گفتم، او هم بهحق بابت رفتارم شماتتم کرد و اساساً آنهمه حساسیتم روی تقلب را زیر سؤال برد. من هم که تلاش میکردم نشان دهم شایستۀ آنهمه شماتت نیستم عدم صداقت آن دانشآموز را بهانه کردم، واکنش او اما حسابی خلع سلاحم کرد، گفت شاید او ترسیده باشد و این خیلی طبیعی است که در چنین موقعیتی دروغ بگوید. هرچند بازهم کمی در مقابل پذیرش حرفش مقاومت میکردم اما در قلبم میدانستم حق با اوست چون یادم هست بارها خودم در این موقعیت بودهام که از سر ترس مجبور شدهام دروغ بگویم. هرچند آن ماجرا ختم به خیر شده بود اما ذهنم مداوماً درگیر بود، نمیخواستم آن وضعیت تکرار شود. به این فکر کردم که بهراستی حساسیتم روی تقلب بیاساس است چراکه باید میدانستم آن وضعیت خود ناشی از دلایل دیگری است، باید شرایطی را فراهم میکردم که دانشآموزان دیگر نیازی به تقلبکردن نداشته باشند. در چند آزمون بعدی گزینههای بیشتری را پیش رویشان گذاشتم، به انتخاب خودشان پیش از آزمون توافق میکردیم که یا چند سؤال اختیاری بدهم تا خودشان انتخاب کنند به کدام سؤالها پاسخ بدهند یا اینکه سؤالی اختیاری نباشد اما هر دانشآموز بتواند در کاغذی به اندازۀ کف دست هرچقدر که دوست دارد و میتواند تقلب بنویسد و با خودش به جلسۀ آزمون بیاورد، البته کاغذها پیش از آغاز آزمون باید نوشته میشدند و اجازه نداشتند کاغذهایشان را با یکدیگر جابهجا کنند. پس از اینکه هردوی این شیوهها را تجربه کردیم خودشان تصمیم گرفتند دیگر گزینۀ سؤال اختیاری را انتخاب کنند چون احساس کردند بازدهی تقلب به آن شیوه چندان بالا نیست!
نزدیک دو ماه از این اتفاق میگذشت که در موقعیت تقریباً مشابهی در پایۀ هشتم قرار گرفتم. کارتبازی بین دانشآموزان هشتم رواج یافته بود. همان کارتهای فوتبالی که در کودکی ما هم نقش بهسزایی داشت. با آنها توافق کرده بودم که سر کلاس کارتبازی نکنند اما آن روز متوجه شدم که چهار نفر به شیوهای ماهرانه در حال کارتبازی زیر میز هستند، رفتم بالای سرشان و کارتهایشان را گرفتم و روی میز خودم گذاشتم. چند دقیقۀ بعد در حالی که کمی دور میزم شلوغ بود و در حال سروکلهزدن با بچهها بودم ناگهان متوجه شدم کارتها روی میزم نیست، این نقض جدیترین خط قرمزم بود، تجاوز به اقتدار معلم. از جا بلند شدم و ثانیهشمار گوشیام را روی 60 ثانیه تنظیم کردم و خطاب به کلاس گفتم «یه دقیقه وقت دارید کارتهارو برگردونید روی میز و کسی هم که کارتارو برداشته خودشو معرفی کنه وگرنه همه پشیمون میشن از این کار». میدانستند تهدیدم جدی است چون پیش از این جدیتم را دیده بودند، هرچند خیلی کم پیش میآید که جدیتم را در پایۀ هشتم نشان دهم چون در سن خاصی هستند و خیلی زودتر از بچههای کوچکتر و بزرگتر احساس تحقیر میکنند و از کوره درمیروند اما میدانستند وقتی حرفی بزنم پایش خواهم ایستاد. همهمهای در کلاس راه افتاد و حدود 40 ثانیه گذشته بود که یکی از دانشآموزان آمد و بستۀ کارت را گذاشت روی میز. از او تشکر کردم و خواستم که کلاس را ترک کند، نزد مسئول پایه برود و بگوید که بدون اجازه چیزی که من از دوستش گرفته بودم را از روی میزم برداشته است. چند باری طلب مغفرت کرد و هر بار در پاسخ گفتم که کارش توهینآمیز بوده و جزء آن کارهای محدودی است که نمیتوانم از آن بگذرم. در نهایت وقتی دید کوتاه نمیآیم چند قدمی جلو آمد و آرامتر گفت «آقا ما که میشناسیمتون، مطمئنیم وقتی همسن ما بودید کلی از این کارا کردید، درکمون کنید دیگه، ببخشید این دفعه رو»، در پاسخ گفتم «آره، خیلی از این کارا کردم اما همیشه میدونستم اگه لو برم دهنم سرویس میشه و وقتی لو میرفتم این فرصت رو نداشتم که به معلم یا ناظم بگم درکم کنن!»، پاسخش اما هوشمندانه بود و گفت «خب آقا ما که این فرصتو داریم اینو بهتون بگیم، شما که مثه بقیه نیستید»، حالا انگار صدایی در گوشم پشت سر هم میگفت «چی میشه ببخشینش؟ چی میشه ببخشینش؟» خوشبختانه اشتباهم را تکرار نکردم، بخشیدمش اما به او تأکید کردم دفعۀ بعدیای وجود نخواهد داشت، اگر داشته باشد مطمئناً در برخورد با او هیچ فرقی با «بقیه» نخواهم داشت.
شاید باورش سخت باشد اما این شکستها چندان هم تلخ نیستند، مخصوصاً زمانی که دانشآموزان پا پیش میگذارند و چیزی به آدم میآموزند واقعاً ذوقزده میشوم. اصلاً آموزش یعنی همین، یعنی همین که یاد بدهی و یاد بگیری. دانشآموزی که آن روز آن پرسش ساده را پیش رویم گذاشت در واقع به وظیفهاش در قبال من عمل کرد، چیزی که تلاش کرده بودم به او بیاموزم را به خودم برگرداند تا همیشه یادم بماند آموختن چیزی نیست که تمامی داشته باشد، باید هر لحظه به خودمان یادآوری کنیم که چه چیزهایی آموختهایم، چه چیزهایی میتوانیم بیاموزیم و چه چیزهایی باید بیاموزیم. چند هفتۀ پیش که در نشست معلمان ارائهای دربارۀ آراء پائولو فریره داشتم، یکی از معلمان گفت پس بنا بر آنچه فریره میگوید اگر معلمی در انتهای سال تحصیلی همان آدمی باشد که ابتدای سال بوده یعنی قطعاً رهاییبخش عمل نکرده است چون اولین شرط آموزش رهاییبخش آن است که خودِ معلم هم بیاموزد و تغییر کند. درکش از نظریات فریره آنقدر دقیق و ساده بود که لبخند رضایتی روی لبم نشست. بهگمانم اگر برای معلمی آن روز برسد که ابتدا و انتهای سالش فرقی نداشته باشد، باید جسارت این را داشته باشد که معلمی را کنار بگذارد.