بابا حسام
حسام حسینزاده
انگار اسم کوچک معلمها همیشه در مدرسه چالشبرانگیز است. آن زمان که ما دانشآموز بودیم تنها در خفا میتوانستیم اسامی کوچکشان را بر زبان بیاوریم اما حالا همهچیز فرق کرده است. البته این تفاوت برای همۀ مدارس نیست، هنوز هم در مدارس محلۀ ما و بسیاری از مدارس دولتی دیگر احتمالاً آوردن اسم کوچک معلمها تبعات گرانباری بهدنبال خواهد داشت.
من هیچوقت حساسیتی روی این ماجرا نداشته و ندارم، به خاطر همین همیشه جلسۀ اولی که وارد هر کلاسی میشوم اسمم را کامل میگویم تا کنجکاوی بچهها برطرف شود. اما ماجرا از جایی شروع شد که پایین برگۀ آزمون میانترم بچههای ششم که آزمون مهمی بود نوشتم: «همۀ ما میدانیم ممکن است نکتهای را مطالعه کرده باشیم اما در لحظۀ آزمون بهخوبی یا بهطور کامل به یاد نیاوریم، نگران نباشید! آزمونی که پشت سر گذاشتید مجموعاً 42 امتیاز داشت اما امتیاز شما از 40 محاسبه میشود، یعنی 2 امتیاز هدیه میگیرید. موفق باشید! حسام حسینزاده.» بهمحض تمامشدن آزمون، داستان شروع شد. زنگ تفریح در حال عبور از راهرو بودم که یکی از بچهها فریاد کشید: «حسام حسینزاده» و وقتی برگشتم گفت: «اسمی که روی برگه نوشته بودو خوندم فقط!» خندهام گرفت و به راهم ادامه دادم. زنگهای بعدی سر هر کلاسی که حاضر شدم چندین دقیقۀ اول تفریح همه این بود که بهطریقی اسم کوچکم را به زبان بیاورند و بعدش بهانهای بیاورند که نمیخواستهاند مرا خطاب قرار دهند. یکی میگفت اسم پسرخالهام است و دیگری میگفت منظورم «حسهایم» بوده. من هم واقعاً مشکلی نداشتم و بیشتر برایم جالب بود. حتی سر یکی از کلاسها ازشان پرسیدم که «چرا الان اسمم اینقدر براتون جذاب شده؟ من که اول سال خودم گفته بودم اسممو» و همان که اسمم را از روی برگه فریاد کشیده بود جواب داد که «آقا آخه اینکه ببینیم نوشته توی برگه فرق داره با اینکه خودتون بگید.» انگار حق با او بود و مکتوببودن اسمم در این ماجرا نقش داشت.
این وضعیت ادامه پیدا کرد و همچنان کسی جرئت نمیکرد مستقیم اسم کوچکم را برای خطاب قراردادنم استفاده کند تا اینکه به اردوی نیمروزی چیتگر رسیدیم. آن اردو ماجراهای عجیبی دربارۀ ارتباطم با دانشآموزان داشت اما فعلاً از بحث اصلی دور نشویم. وارد اتوبوس که شدم اکیپ شروشورهایی که انتهای اتوبوس را قُرُق کرده بودند از من خواستند به جمعشان بپیوندم. از شما چه پنهان که بخش اعظم خاطرات دانشآموزیام در اتوبوس در همان صندلیهای ردیف آخر میگذشت و ذوق این را داشتم که حالا بهعنوان معلم هم میان دانشآموزانم همان جا بنشینم، پس پیشنهادشان را پذیرفتم. یکیدوتا از بچهها که انگار سن فرهنگیشان بیش از بقیه بود و البته کلهشقتر بودند سعی کردند بهنوعی سر شوخی را با من باز کنند. بحث هم از آهنگهایی که گوش میکنم شروع شد، فکر میکردند در مقابل اینکه بگویم رپ هم گوش میکنم مقاومت کنم که نکردم و این اولین نقطۀ جالب برایشان بود. بحث کشید به خوانندههای موردعلاقۀ رپ و دیگر کلکل بالا گرفت. برای منی که مخاطب کسانی مثل «هیچکس» و «علی سورنا» و «حصین» هستم، نام امثال «اپیکور» و «لیتو» و «زدبازی» و «خلسه» مثل فحش است. اگر مخاطب رپ باشید متوجه منظورم میشوید. خلاصه من هم حسابی کلکل را جدی گرفتم. البته این برایم یک کلکل ساده نبود، در واقع میخواستم با لحنی که برایشان مثل نصایح صداوسیما نباشد سلیقهشان را نقد کنم. مثلاً مداوماً تأکید میکردم که «اپیکور» خودش هم نمیتواند آهنگهای خودش را گوش کند یا «لیتو» خودش هم آنقدر هوادار خودش نیست که شماها هستید. آنها هم کم نمیآوردند و مدام میگفتند صدای «علی سورنا» مثل تراکتور است. حق با آنها بود اما سعی داشتم برایشان توضیح بدهم که چرا بنظرم رپ سبکی است که باید بر اساس محتوا و متن آهنگها قضاوتش کرد نه صدای خواننده. به هر حال این ماجرا باعث شد بهطرز عجیبی احساس صمیمیتشان با من افزایش پیدا کند و این را از رفتارشان حس میکردم. آنقدر که پس از پایان بحث شروع کردند به دستزدن و سردادن شعار «حسامِ حسینزاده، حسامِ حسینزاده.» بهقول یکی از اساتید دانشکده، دیگر سد شکسته بود. کلاً آن اردو روابطم با خیلی از بچهها را عمیقتر کرد اما بهطور خاص باعث شد رابطۀ صمیمانهتری با «یاغیها» پیدا کنم و از این بابت خوشحال بودم.
چند روز بعد وقتی هفتۀ جدید را آغاز کردیم متوجه شدم فضای اردو در پایه نیز جریان یافته، در راهرو و کلاس درس مداوماً از سوی بچهها «عمو حسام»، «دایی حسام» و «آقا حسام» خطاب میشدم و اینبار وقتی برمیگشتم بهجای اینکه انکار کنند با خوشنودی و لبخندی به پهنای صورت از این وضعیت ابراز رضایت میکردند. من هم حقیقتاً مشکلی با ماجرا نداشتم، یعنی نمیتوانستم خودم را قانع کنم که به چه دلیلی باید جلوی این اتفاق را بگیرم. روابطمان در کلاس هم فرق کرده بود و بچهها حالا آزادی بیشتری داشتند اما ابداً احساس نمیکردم اقتدار آموزشیِ لازم برای پیشبرد کارم را ندارم چون هر زمان که نیاز بود همچنان میتوانستم همه را میخکوب و آمادۀ شنیدن کنم. اما «امر اجتماعی» همچون عقاب از راه رسید. احساس میکردم برخی از کسانی که شاهد این نوع رابطهام با بچهها در کلاس و حیاط و حتی موقع خداحافظی جلوی درب خروجی مدرسه هستند، قضاوتهای اشتباهی در این باره دارند و تصور میکنند این بهمعنای آن است که رابطۀ آموزشی میان من و دانشآموزانم جریان ندارد. به هر حال، امر اجتماعی فشارش را وارد میکند. همچنان که حفظ اقتدار ضروری در کلاس درس برایم از اوجب واجبات است و میتوانم ساعتها از ضرورتش در انتقادیترین و رهاییبخشترین نسخههای آموزش دفاع کنم، به گمانم حفظ اقتدار ضروری در سازمانی که در آن مشغول به کار هستم هم همان قدر مهم است. فرقی ندارد این سازمان یک مدرسه باشد یا یک پژوهشگاه یا یک تشکیلات دانشجویی، بهنظرم همیشه باید «اقتدار ضروری» وجود داشته باشد. هرچند احساس نمیکردم تغییر فضای ارتباطم با بچهها اقتدار ضروریام در کلاس درس را خدشهدار کرده اما احساس میکردم ممکن است به اقتدارم در سازمان و حتی خانوادهها خدشهای وارد کند، پس تصمیم گرفتم این ماجرا را با بچهها در میان بگذارم.
نزدیک ده روز از شکلگیری این فضا میگذشت که تصمیم گرفتم بخشی از کلاسم را به توضیح این ماجرا برای بچهها اختصاص دهم چون بهنظرم خود این روایت هم ابعاد آموزشی داشت. اولین کلاسی که این بحث را در آن مطرح کردم علیرغم تصورم چالشبرانگیزترین تجربهام بود. بچههای این کلاس از نظر سن فرهنگی از دو کلاس دیگر بهشکل قابلتوجهی بزرگتر هستند و احساس میکردم به همین واسطه راحتتر کنار میآیند اما اینگونه نشد. برایشان توضیح دادم که چرا از این به بعد باید به همان سیاق سابق «آقای حسینزاده» صدایم کنند، از قضاوتهای احتمالی شاهدان ارتباطمان گفتم و برایشان توضیح دادم که چقدر مهم است بتوانیم جلوی این قضاوتهای اشتباه را بگیریم. اولین دانشآموزی که دستش را بالا برد تا واکنش نشان دهد کسی بود که تصور میکردم چندان از من خوشش نمیآید. متعجب شدم که گفت «آقا فرق دارهها وقتی بهتون بگیم آقای حسینزاده و آقا حسام، اینا دو تا آدم متفاوتن بهنظرمون.» منظورش را میفهمیدم، به او گفتم «ببین من متوجه میشم که وقتی باهم صمیمیتریم به نسبت گذشته نیازی نیست مثل قبل همو صدا کنیم اما خب الان اگه این کارو بکنیم به این معنی نیست که دیگه صمیمی نیستیم، اون که تغییری نمیکنه، فقط یه اسمه.» کمی مزخرف میگفتم، میدانستم «فقط یه اسم» هزاران دلالت معنایی و اجتماعی همراهش دارد اما میخواستم بهشان اطمینان دهم قرار نیست رابطهمان تغییری کند. دومی اما از راه رسید و حقیقتاً تیر دوم را روانۀ احساساتم کرد. گفت «آخه آقا ما شمارو مثه خواهرمون دوس داریم الان، نمیشه که اونجوری صداتون کنیم.» بچهها که احساس کرده بودند تشبیهم به «خواهر» ممکن است باعث ناراحتیام شود سریع با اصواتی چون «نچ» واکنش نشان دادند و پاسخ او اما آنقدر صادقانه و منطقی بود که باورم نمیشد، گفت «بابا آخه داداش که ندارم، فقط یه خواهر دارم، چجوری میتونم مثه داداشم دوسش داشته باشم؟» نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. گفتوگویشان را متوقف کردم و برایشان توضیح دادم که اصلاً ناراحت نمیشوم از اینکه کسی من را مثل خواهرش بداند. میخواستم بگویم اصلاً ترجیح میدهم مثل خواهرتان باشم تا برادرتان چون بهنظرم در آن سن خواهرها همیشۀ رابطۀ بهتری با برادرها دارند تا برادرها با برادرها اما با توجه به فضای کلاس ترجیح دادم به گفتن همان یک جمله اکتفا کنم. یکی دیگر که خواست کمی هم بامزهبازی دربیاورد سریع گفت «آقا پس بگیم عمه حسام و خاله حسام هم ناراحت نمیشید؟» بیچاره که فکر میکرد حالا از چسبیدن این عناوین به اسمم برمیافروزم، حسابی غافلگیر شد وقتی گفتم «معلومه که نه، اگه مشکلی نداشته باشم با اینکه بهم بگید عمو حسام و دایی حسام، مشکلی هم ندارم با اینکه بگید عمه حسام و خاله حسام، الان بحث اینه که هیچکدومشو دیگه نمیتونیم استفاده کنیم.» این کار را از عمد در همۀ کلاسهایم انجام میدهم، نوع نگاه بچهها در همۀ پایههایی که امسال با آنان سروکار دارم (یعنی پنجم و ششم و هشتم) به جنسیت حسابی حالم را بد میکند. زنان و دختران برایشان مثل یک دیگریِ وحشتناک است که گویی داغ ننگی بر گردنشان آویخته. به همین دلیل همیشه سر کلاسها سعی میکنم بهطور جدی در مقابل این تصورات مقاومت کنم و این موضعگیریام هم در همین راستا بود. میخواستم بهشان بگویم که جنسیت را اینقدر در مرکز تقسیمبندیها و دیگریسازیهایشان نگذارند. سپس برای اینکه کمی از حجم اندوهشان کم شود گفتم که در زمان اردو میتوانند به همان شکل صدایم کنند اما درون مدرسه باید آقای حسینزاده باشم. به هر حال، بهنظر میرسید دیگر کمکم کلاس دارد قانع میشود که از این به بعد به سبک سابق خطابم کند اما این پایان ماجرا نبود. نفر بعدی دستش را بُرد بالا و گفت «آقا خب میتونیم بگیم بابا حسام؟» ناگهان همۀ کلاس در سکوت فرو رفت. انگار بقیه هم از شنیدن این سؤال شوکه شده بودند، البته نه به اندازۀ من که اولینبار بود اسم خودم را با این پیشوند میشنیدم. سهچهار ثانیه در سکوت نگاهش میکردم و همه انگار خشکشان زده بود، صدایی از کسی درنمیآمد. نفر جلوییاش اما با گفتن اینکه «آره آقا ما موافقیم، میشه؟» ناگهان مرا به خودم آورد. با جدیت و کمی خشونت نمادین گفتم «معلومه که نمیشه، من میگم نگید عمو حسام و آقا حسام که یه وقت خونوادههاتون برداشت اشتباه نکنن، بعد شما فک کن یه روز بیان دنبالتون بعد موقع خدافظی بگید خدافظ بابا حسام.» با این مثالم یخ آن لحظه آب شد و همه زدند زیر خنده، ماجرا دیگر حلشده بهنظر میرسید و تقریباً زنگ خورده بود.
اما ماجرا برای من حل نشده بود. تا چندین روز ذهنم مشغول آن لحظۀ عجیب بود. وضعیت متناقضی بود. به این فکر میکردم که چقدر خوب که با من اینقدر احساس صمیمیت میکنند اما مدام فکر دیگری در ذهنم میگفت چرا باید بچهای در سن او تمنای چنین جانشینیای از سوی معلم را داشته باشد. بهواسطۀ حوزۀ مطالعاتی و موضوع پایاننامه مدام نظریات روانکاوی را در ذهنم مرور میکردم. به این فکر میکردم که پدربودن عجب وضعیت متناقض و مزخرفی است. فروید در توضیح عقدۀ الکترا (معادل عقدۀ ادیپ در پسران) میگوید وقتی دختربچه متوجه میشود پدرش چیزی/کسی را بیش از او دوست دارد (مادرش که در واقع همسر پدر اوست) بهنوعی فروپاشی یا لحظۀ بحرانی را تجربه میکند. البته همین اتفاق در نقطۀ مقابل در ارتباط پسر با مادر هم رخ میدهد، یعنی باید رخ بدهد. باید رخ بدهد؟ بله، مسئله همینجاست. اگر این اتفاق رخ ندهد کودک در ارتباطش با جامعه دچار مشکلات عدیدهای میشود، به همین دلیل است که کودکان و نوجوانانی که لحظۀ بحرانی حاصل از عقدۀ ادیپ یا الکترا را تجربه نکردهاند در گذار از نوجوانی به بزرگسالی و حتی گاهاً از کودکی به نوجوانی با مشکل مواجه میشوند. آنان نمیتوانند دیگری را موضوع عشق خود قرار دهند. در واقع پدر و مادر در ارتباطشان با دختربچه و پسربچه دقیقاً در لحظهای که به او از نظر عاطفی ضربه میزنند، این امکان را به او میدهند که عشق (آن عمیقترین احساس بشری) را واقعاً تجربه کند. آنان به قیمت تخریب ارتباط عمیق عاطفیشان با کودک، ارتباطی که دیگر هرگز نمیتواند در طول زندگی با چنان عمقی شکل بگیرد، او را در مقابل آسیبهای احتمالیِ بعدی مقاوم میکنند. به گمانم در معلمی نیز این فرایند به نوعی وجود دارد، حتی سختتر، چون در نسخۀ روانکاوانهاش این فرایند ناخودآگاه است اما در آموزش باید خودآگاه این کار را انجام دهید. آن روز وقتی احساس کردم بعضی بچهها حس میکنند این تغییر جایگاه و برخوردم بهمعنای آن است که مثل گذشته دوستشان ندارم، حسابی تَرَک برداشتم. راه دیگری وجود ندارد، برای اینکه آمادۀ زندگی در چنین جامعهای شوند باید گاهی اجازه بدهم زخمهای کوچکی بردارند تا در مقابل زخمهای بزرگتر مقاوم شوند. اما چگونه به آنان بفهمانم که تکتکشان را عمیقاً دوست دارم؟ بهنظرم این همان حسرتی است که پدرها و مادرها در ناخودآگاهشان همیشه دارند، حسرت لحظۀ ازدسترفته. کسی چه میداند؟ شاید روزی همین یادداشت را خواندند و فهمیدند که چقدر دوستشان دارم.
راستی خیلی خوب می نویسید و چه عالی که وبلاگ می نویسید.