بازخوانی اجتماعیِ مسئلۀ شکست تحصیلی در آموزش عمومی
حسام حسینزاده
چکیده:
مسئلۀ شکست تحصیلی[1] (افت تحصیلی) در طول چند دهۀ گذشته همواره (با عناوینی ظاهراً متفاوت) بخشی از نگرانیهای نظام آموزشی (سیاستگذاران آموزشی و معلمان) و والدین دانشآموزان بوده است. خواستِ پیشگیری از شکست تحصیلی یا نشاندادن بهترین واکنش به رخدادن آن باعث شده حوزههای مختلف دانش (بهویژه روانشناسی) به این مسئله ورود کرده و در این زمینه نظریهپردازی کنند. برای پیشگیری از شکست تحصیلی و واکنش نشاندادن به آن، اولین گام یافتن علل این ماجرا بوده است. میتوان با نگاهی کلینگرانه و البته کاربردی برای ما (با توجه به مسئلۀ نوشتار حاضر) کلیت عواملی که روانشناسی در پرداختن به ریشههای شکست تحصیلی مدنظر قرار داده است را اینطور خلاصه کرد: 1) عوامل فردی (خودِ دانشآموز)؛ 2) عوامل خانوادگی؛ 3) عوامل مربوط به مدرسه؛ 4) عوامل مربوط به نظام آموزشوپرورش و 5) عوامل اجتماعی. حال اگر بخواهیم از منظری جامعهشناختی به این مسئله نگاه کنیم، نخستین پرسشی که پیشِ روی ما قرار میگیرد آن است که کدام دسته از عوامل ذکرشده «اجتماعی» نیستند؟ وقتی «عوامل اجتماعی» بهعنوان یک دسته از ریشههای شکست تحصیلی در دانشآموزان مورد اشاره قرار میگیرند، بدان معناست که باقی عوامل سرشتی متفاوت از آن دارند؛ بهویژه «عوامل فردی». نخستین مدعای این نوشتار آن است که شکست تحصیلی تماموکمال مسئلهای اجتماعی است؛ واکنشی اجتماعی به برخی مسائل اجتماعی. هرچند تعداد محدودی از دانشآموزان (به نسبت کل دانشآموزان) هستند که با شکست تحصیلی روبهرو میشوند اما آنان در واقع دردنشان جامعهای هستند که شکستهای دیگری را تجربه کرده است. به عبارت بهتر، افت تحصیلی آخرین حلقۀ زنجیر شکست اجتماعی[2] است. از منظر جامعهشناختی، تفاوتهای اجتماعی و نسبت آن با انسداد فرصتها در جامعه است که منجر به شکست اجتماعی میشود. شکست اجتماعی میتواند گروههای اجتماعی و حتی گاهی، کلیت یک جامعه را هدف قرار دهد. مدعای نهایی ما آن است که هر شکلی از شکست تحصیلی پیوندی ناگسستنی و ضرروی با شکست اجتماعی دارد. بدین ترتیب، شکست تحصیلی شکلی از «ناهماهنگی» در نظام آموزشی نیست، بلکه دقیقاً برعکس، در هماهنگی کامل با جامعهای است که آموزش درون آن رخ میدهد.
مقدمه: شکست تحصیلی بهمثابۀ بحران
در طول سالهایی که در آموزش عمومی، درون و بیرون مدرسه، بهشکل رسمی و غیررسمی مشغول کار آموزشی بودهام، تقریباً همیشه با مسئلۀ شکست تحصیلی (مستقیم یا غیرمستقیم) دست به گریبان بودهایم. کمتر معلم و مدرسهای است که دغدغۀ مواجهه با شکست تحصیلی بهمثابۀ نوعی بحران آموزشی را نداشته باشد. از کلاسهای جبرانی (تحت عناوینی مختلف) تا انواع سازوکارهای تهدید و ارعاب دانشآموزانِ شکستخورده یا در آستانۀ شکست، تنها بخشی از فرایندهای گستردهای هستند که بهشکل آگاهانه یا ناآگاهانه برای مواجهه با این مسئله به کار گرفته میشوند.
البته این تنها یک روی سکه است. در روی دیگر، اغلبِ خانوادهها آمادهاند تا «زنگ خطر» شکست تحصیلی را برای دانشآموزان، معلمان و مدارس به صدا درآورند. گاهی اوقات کافی است دانشآموز در یک یا دو ارزیابی عملکرد موفق (آن هم از نظر خانواده) نداشته باشد. در کوتاهترین زمان خودشان را به مدرسه میرسانند تا به همۀ ساختار اداری و آموزشی مدرسه یادآوری کنند که وضعیت میتواند یا حتی «باید» بحرانی باشد. اکثرِ خانوادهها خواهان آن هستند که در کوتاهترین زمان ممکن چارهای از سوی معلم یا مدرسه برای این وضعیت اندیشیده شود و تنها چیزی که میتواند آنان را آرام کند، از راه رسیدن کامیابیهای تحصیلی است.
در طول این سالها پرسشهای زیادی در این رابطه همواره ذهنم را مشغول کرده است. از یک سو، اینکه «آموختن» چه نسبتی با شکست یا کامیابیِ تحصیلی دارد؟ به عبارت بهتر، چه کسی میگوید شکستهای تحصیلی نوعی اختلال در یادگیری هستند و کامیابیهای تحصیلی نشانۀ تحقق یادگیری؟ از سوی دیگر، هرچه تجربهام در مدرسه بیشتر میشود، این پرسش بیشتر و بیشتر ذهنم را مشغول میکند که آیا شکست تحصیلی مسئلهای فردی است؟ به عبارت بهتر، چرا گویی میان شکستهای بزرگسالانی که اطرافم میبینم با شکستهای کودکان اطرافم (هرچند که آنان در اغلبِ موارد نسبتی با یکدیگر ندارند) نوعی همبستگی وجود دارد؟
شکست تحصیلی در سایۀ روانشناسی
درنظرگیری شکست تحصیلی بهمثابۀ شکلی از بحران آموزشی، باعث شده است که در طول چند دهۀ گذشته طیف گستردهای از تصمیمسازان و نظریهپردازان به فکر راه چارهای برای این مسئله باشند و دریابند که ریشههای شکست تحصیلی چه هستند و چگونه میتوان آنان را از میان برد. همچون بسیاری دیگر از مسائلِ ظاهراً فردی، در اینجا هم روانشناسی گوی سبقت را خیلی زود از سایر رقبای دانشیِ خود ربود و بدل به جدیترین حوزۀ نظری در پرداختن به مسئلۀ شکست تحصیلی شد. ادبیات فراوانی در این حوزه تولید شده است که پرداختن به آنان هم از حوصلۀ این نوشتار خارج است و هم کاربردی برایمان ندارد. مهمترین نکتهای که باید مدنظر قرار دهیم آن است که رویکرد روانشناسانه در پرداختن به مسئلۀ شکست تحصیلی از چه الگوی کلیای پیروی میکند. نگاهی به ادبیات این حوزه، میتواند ما را به یک اتفاق نظر نسبی دربارۀ اصول نگاه روانشناسانه به مسئلۀ شکست تحصیلی و عوامل مؤثر بر آن برساند.
عوامل مؤثر بر شکست تحصیلی از منظر روانشناسی را بهطور کلی میتوان به پنج دستۀ کلی تقسیم کرد: 1) عوامل فردی (خودِ دانشآموز): این دسته از عوامل بیشتر به کمبود هوش و تواناییهای ذهنی افراد، کمبود انگیزه و نارساییهای جسمی بازمیگردد؛ 2) عوامل خانوادگی: عواملی مانند فقر مالی خانواده، ناامنی در محیط خانواده، ارتباط نامناسب والدین با یکدیگر، عدم رسیدگی والدین به وضعیت آموزشی فرزندان و مشکلات عاطفی درون محیط خانواده در این دسته میگنجند؛ 3) عوامل مربوط به مدرسه: شیوۀ نامناسب تدریس معلم، برنامۀ درسی نامناسب، پیشداوریهای معلم، شرایط فیزیکی کلاس، تعویض مکرر معلمان، ارزیابیهای نادرست از عملکرد دانشآموزان، کنترل نامناسب کلاس و فقدان ابزارهای کمکآموزشی از مهمترین این عوامل محسوب میشوند؛ 4) عوامل مربوط به نظام آموزشوپرورش: محتوای یکسان و نامناسب کتب درسی، آموزش نامناسب معلمان، تغییر مداوم سیاستهای آموزشی و عدم پایش و نظارت بر عملکرد مدارس و معلمان از مهمترین عوامل این دسته هستند؛ 5) عوامل اجتماعی: عواملی مانند معاشرت با افراد ناباب، تعطیلات طولانی و احساسات (عشقهای) زودگذر بخشی از عوامل اجتماعی مؤثر بر شکست تحصیلی هستند (توده رنجبر و عراقی 1397، 95-94). البته دستهبندیهای دیگری نیز از این عوامل وجود دارد؛ همچون دستهبندیای که عوامل مؤثر بر شکست تحصیلی را به شش دستۀ شرایط اجتماعی و اقتصادی، شرایط آموزشی و امکانات مطلوب تحصیلی، شرایط فیزیولوژیک یادگیرنده، شرایط عاطفی و روانی، شرایط روانی-حرکتی و سازشنایافتگی رفتاری تقسیم میکند (احمدی 1368، 70). اما منطق کلیِ حاکم بر این دستهبندیها تفاوت چندانی با یکدیگر ندارد؛ همۀ آنها با قائلبودن به نوعی تفکیک میان «فرد» و «جامعه» تلاش میکنند نشان دهند دستکم بخشی از این عوامل در حیطۀ ارادۀ فرد است و خودِ فرد (بهشکلی مستقل) میتواند در آنان تغییر ایجاد کند.
روانشناسی در سایۀ جامعه
در بازخوانی اجتماعی مسئلۀ شکست تحصیلی، پیش از هرچیز باید نگاهی اجتماعی به رویکردهای روانشناسانه بیاندازیم. کافی است یک بارِ دیگر عواملی که در بالا ذکر شد را مرور کنیم. کدام یک از آنان به شکلی با ساختارهای اجتماعی در ارتباط نیستند؟ آیا آموزشوپرورشِ ناکارآمدی که در کشور وجود دارد مقصر اصلی مسائلی همچون شیوۀ نامناسب تدریس معلم، برنامۀ درسی نامناسب، ارزیابیهای نادرست، فقدان ابزارهای کمکآموزشی، محتوای نامناسب کتب درسی، آموزش نامناسب معلمان، تغییر مداوم سیاستهای آموزشی و امثال آن نیست؟ بر کسی پوشیده نیست که برای تغییر در سازوکار حاکم بر نظام آموزشوپرورش ایران هیچ کاری از دست هیچ «فردی» ساخته نیست. آیا فقر مالی خانواده، ناامنی در محیط خانواده، ارتباط نامناسب والدین با یکدیگر و مشکلات عاطفی درون محیط خانواده چیزی جدای از فقر مالی، ناامنی، ارتباط نامناسب افراد و مشکلات عاطفی در سطوح کلان اجتماعی هستند؟
میتوانیم این دست پرسشها را همچنان ادامه دهیم. پرسشهایی که به ما میفهمانند نمیتوان در جامعهای که مملو از مشکلات اجتماعی است، بدون مواجهه با این مشکلات، با مشکلات فردی مواجه شد. باید به یاد جملۀ درخشان تئودور آدورنو در کتاب اخلاق صغیر (1384) بیافتیم؛ بهراستی زندگی نادرست را نمیتوان درست زیست. چگونه میتوانیم در جامعهای که بزرگسالان آن زیر خردهکنندهترین فشارهای اجتماعی هستند، از کودکان انتظار داشته باشیم بدون هیچ مشکلی (گویی که با آن بزرگسالان هیچ ارتباطی ندارند) عمل کنند. جا دارد یکی از پرسشهایی که در مقدمه بیان کردم را کمی شفافتر کنم: آیا در جامعهای که بزرگسالانش مداوماً شکست میخورند و بازنده هستند، میتوان از کودکان انتظار کامیابی داشت؟
شکست تحصیلی بهمثابۀ ضرورت
برای فهم اجتماعیِ شکست تحصیلی باید به مفهوم شکست اجتماعی بازگردیم. ظاهراً شکست اجتماعی در هر نظام اجتماعی امری بههنجار محسوب میشود و غالباً در دو شکل خود را نشان میدهد: انسداد قطعی فرصتها و ناسازگاری یا ناهمگنی اجتماعی (بوسکوف[3] 1982، 90-89). پرداختنِ بیشتر به وجوه نظری این مسئله هرچند جالب باشد اما با توجه به مسئلۀ این نوشتار ضروری نیست. بگذارید با پرداختن به «انسداد قطعی فرصتها» آغاز کنیم. این وضعیت زمانی رخ میدهد که کنشگران اجتماعی بهواسطۀ سازوکارهای مختلف اجتماعی و جایگاهی که در میدان جامعه اشغال کردهاند، فرصت یا مجموعهای از فرصتها را برای همیشه از دست میدهند. برای فهم بهتر این شکل، میتوانیم از مثالی آشنا استفاده کنیم. حق مسکن یا امکان خرید خانه مسئلهای است که در طول سالیان گذشته مداوماً در جامعۀ ایرانی (بهویژه کلانشهرها) ضایع شده و کاهش یافته است. امروزه فرصت خرید خانه برای اکثریت قابلتوجهی از جامعۀ ایرانی برای همیشه ازدسترفته بهنظر میرسد. در مثالی دیگر، مسئلۀ یافتن شغل و کسب درآمد (که بهطور مستقیم به وضعیت مالی خانوادهها مربوط میشود) نیز مدتهاست در جامعهمان با انسداد روبهرو شده. حالا با توجه به این مثالها، کافی است به مجموعۀ فرصتهایی توجه کنیم و که هر روز و هر ماه و هر سال برای همیشه از دستمان میروند و شکستهای اجتماعی را یکی پس از دیگری برایمان به ارمغان میآورند. شکل دیگری از شکست اجتماعی که خود را در غالب «ناسازگاری یا ناهمگنی اجتماعی» نشان میدهد بیش از هر چیز به انتظاراتی مربوط است که از نقشها و جایگاههای مختلف اجتماعی میرود. بخشی از این انتظارات ریشه در تاریخ و سنت دارند (همچون انتظاری که از پدر، مادر و فرزندان در خانواده وجود دارد) و بخشی دیگر ناشی از جریانهای رسانهای و فراواقعیتهایی است که توسط ایدئولوژی حاکم ساخته میشود. بهطور مثال، نوجوانانی که با کلیشههای رفتاری تبلیغشده توسط ایدئولوژی حاکم (همچون روابط میان دو جنس) همخوان نیستند، همواره از منظر اجتماعی مهرهای ناسازگار و ناهمگن شناخته میشوند. این شکل از شکست اجتماعی در بسیاری از موارد، شکل نخست آن را نیز به همراه میآورد. در همین مثالِ کلیشههای رفتاری، افرادی (چه بزرگسال و چه کودک) که از این کلیشهها پیروی نمیکنند از فرصتها و مزایای اجتماعی به طرق مختلف محروم میشوند.
اما این همۀ ماجرا نیست. شکست اجتماعی (همچون دیگر سازوکارهای اجتماعی) شرایط بازتولید خود را نیز در فرایند تولیدش خلق میکند. بحرانهای مربوط به همبستگی اجتماعی، اعتماد اجتماعی و امید اجتماعی که در طول یک دهۀ گذشته بارها و بارها موجب نگرانی پژوهشگران اجتماعی شده، از سویی زمینۀ شکلگیری شکستهای اجتماعی هستند و از سوی دیگر، بستر بازتولید آنان را هم فراهم میکنند. ناامیدی از آینده یکی از مهمترین عوامل ایجاد فشار روانی بر تودۀ مردم است؛ ناامیدیای که هم زمینهساز شکست اجتماعی است و هم آن را تشدید میکند. بر اساس یافتههای سنجش ملی سرمایۀ اجتماعی در سال 1394، تنها حدود 24 درصد از مردم کشور آینده را بهتر ارزیابی میکردند و حدود 76 درصد از مردم بر این باور بودند که آینده بدتر میشود یا فرقی نمیکند. تعداد امیدواران به آینده هرچند بسیار کم بود اما حدود دو سال بعد، یعنی در سال 1396، به شکل خیرهکنندهای کمتر هم شد. گزارش «آیندهپژوهی ایران 1396» که توسط مرکز بررسیهای استراتژیک ریاست جمهوری در فروردین 1396 منتشر شد نشان میدهد تنها حدود 8 درصد از نخبگان (کارشناسان) وضعیت سال آینده را بهتر ارزیابی کردهاند. این آمار برای شهروندان تنها حدود 9 درصد است. رتبۀ اول تا سوم ناامیدی نسبت به آینده در یافتههای طرح ملی سرمایه اجتماعی مربوط به سه استان مرکزی، خراسان رضوی و اردبیل است، در حالی که تهران رتبۀ نهم را دارد (مرکز بررسیهای استراتژیک ریاست جمهوری 1396، 79).
وضعیت اجتماعی-روانیِ جامعۀ ایرانی نهتنها به گواه این گزارشهای ملی بلکه بر اساس بسیاری دیگر از مطالعات خرد و کلان اجتماعی نیز بحرانی است. تصور کنید عدهای از کودکان سوری یا فلسطینی در میانۀ جنگ، خُرده بگیرند که چرا درسشان خوب نیست و دچار شکست تحصیلی میشوند. بیشک اغلبِ ما منتقدان و خردهگیران را دیوانه تصور میکنیم. چگونه میتوان از کودکی که هر لحظه انتظار گلوله و موشک را میکشد، انتظار عملکرد موفق یا موردانتظار در حوزۀ آموزش را داشت؟ تفاوت وضعیت کودکان ما با کودکان سوری و فلسطینی تنها در همین است که آنان درگیر جنگی نظامی هستند و اینان درگیر جنگی اجتماعی. هر روز که میگذرد، سنگر جدیدی از آخرین سنگرهای جامعه مورد هجوم نیروهای ویرانگر اقتصادی، سیاسی و اجتماعی قرار میگیرد و از دست میرود. هر روز شکستهای جدیدی برای افراد رقم میخورد و بچهها در خانوادههای خود ساکتترین تماشاچی این شکستها هستند. آنها بهخوبی میدانند وضعیت بحرانی است. بارها برایم پیش آمده که دانشآموزانم در دورۀ ابتدایی دربارۀ جدیترین مسائل سیاسی و اقتصادی کشور اظهارنظر میکنند. در این اظهارنظرها متوجه میشوم که آنان خواسته یا ناخواسته با بزرگسالانهترین دغدغهها درگیر هستند.
ابتدای امسال از دانشآموزانم خواستم یکییکی جای من بنشینند و برای کلاس از انتظاراتشان بگویند؛ انتظاراتشان از خودشان، از دیگران و از من (بهعنوان معلم). وقتی نوبت به یکی از دانشآموزانم رسید، او پشت میزم نشست و گفت: «انتظاری از کسی ندارم، فقط از ایران و امریکا انتظار دارم مشکلشونو حل کنن». همۀ کلاس خندیدند و من هم عمیقاً متعجب شدم. واکنش او اما لبخندی سرد بود که گویی در دلش میگفت «شوخی نکردم». در موردی دیگر، روزی وارد کلاس شدم و بچهها با شور و شوق کمدی که در گوشۀ کلاس بود را تکان دادند تا فضای کوچکی که در پشت آن قرار داشت نمایان شود، سپس با ذوق گفتند که آنجا «انفرادیِ» کلاسشان است. گویا در زنگهای تفریح یکی از بازیهایشان این بود که داوطلبانه چند دقیقهای را در آن فضای تاریکِ پشتِ کمد سپری کنند و بگویند ما امروز فلانقدر در انفرادی بودیم! عجیب است که واژۀ «انفرادی» نهتنها در دایرۀ واژگان دانشآموزان کلاس پنجم باشد بلکه اینچنین بدل به بخشی از زندگی روزمرهشان شود. اینها فقط دو نمونه از صدها نمونهای بود که در طول این سالها متوجهم کردهاند بچهها میتوانند بهاندازۀ ما بزرگترها درگیر مشکلات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی باشند. نمونهای دیگر از کشیدهشدن بحرانهای اجتماعی به مدرسه را میتوانم در مسائل مربوط به دوستیابیِ بچهها ببینم. در طول چند سال گذشته، همزمان با کاهش همبستگی و اعتماد اجتماعی در کلیت جامعۀ ایران، متوجه شدهام که کیفیت و کمیّت گروههای دوستی (دستکم در کلاسهایم) دستخوش تغییر شده است. دوستیهای بچهها مداوماً سستتر و اندازۀ گروههای دوستیشان کوچکتر میشود؛ آنقدر که امسال در کلاسم هیچ گروه دوستیای در معنای واقعی کلمه ندارم و همۀ گروهها «دو نفره» هستند. در صورتی که تا همین چند سال پیش کم پیش میآمد در کلاسهایم شاهد گروههای دوستی دو نفره باشم. ممکن بود در یک گروه دوستی شش نفره، گروههای کوچکتر دو نفرهای هم وجود داشته باشد که با یکدیگر صمیمیتر باشند اما وقتی میخواستند از دوستانشان بگویند، همۀ آن پنج نفرِ دیگر را حساب میکردند. این مثالها هرچند قابل تعمیم نیست اما نشاندهندۀ برشهایی عمیق از واقعیت زندگی دانشآموزی است.
جمعبندی: بچهها را رها کنیم!
اگر واقعاً میخواهیم دانشآموزان کامیابتری داشته باشیم، باید تلاش کنیم جامعهای کامیاب را بسازیم. اگر میخواهیم شکستهای تحصیلی کمتر شوند، باید به روند بیتفاوتی نسبت به شکستهای اجتماعی پایان دهیم. مادامی که اکثریت مطلقی در جامعه شکست میخورند، بچهها هم در درون و بیرون از مدرسه شکست خواهند خورد. اعمال فشارهای آموزشی بر کودکان با هدف کاهش شکست تحصیلی، هرچند در کوتاهمدت ظاهراً منجر به بهبود وضعیت بشود اما در بلندمدت با انباشت فشارهای روانی و خشمهای فروخوردۀ فردی و جمعی، باعث فجایع آموزشی و حتی انسانی میشوند.
اگر نمیتوانیم یا نمیخواهیم برای جامعه، برای همۀ کودکان و بزرگسالان، کاری کنیم، بهتر است قید کامیابی تحصیلی را بزنیم و تلاش کنیم از خلال همین شکستهای تحصیلی فرایندهای آموزشی را پیش ببریم. کم نیستند رویکردهای آموزشی که معتقدند شکستهای آموزشی و تحصیلی فرصتهایی یگانه برای «آموختن» هستند. میتوان با فاصلهگرفتن از شیوههای سنتی طراحی برنامۀ آموزشی و ارتباط میان معلم و دانشآموز، همین شکستهای ناگزیر را بدل به فرصتهایی برای یادگیری کنیم. میتوانیم بهجای اینکه از شکستهای تحصیلی بگریزیم و آنها را به رسمیت نشناسیم، حتی خودمان برای شکست برنامهریزی کنیم و آمادۀ بهترین واکنش آموزشی به رخدادنش باشیم. شاید دیوانگی بهنظر برسد، اما بهعنوان معلم بارها از چنین شیوهای بهره بردهام و وظایفی را به دانشآموزانم (بهصورت فردی یا گروهی) سپردهام که میتوانستم حدس بزنم به احتمال زیاد در انجامش شکست میخورند. در تمام طول مدتی که آنان درگیر تلاش برای انجام آن وظیفه بودند، من در حال برنامهریزی برای گام بعدی بودم، برای لحظهای که نزدم میآیند و میگویند که شکست خوردهاند. لحظهای که معمولاً از واکنشم شوکه میشوند چراکه با گشادهرویی از آنان میخواهم به فکر گام بعدی باشند و تعجب میکنند که چرا برای این شکست سرزنششان نمیکنم.
منابع
- آدورنو، تئودور. 1384. اخلاق صغیر. ترجمۀ حمید فرازنده. تهران: نقش خورشید.
- احمدی، سید احمد. 1368. روانشناسی نوجوانان و جوانان. اصفهان: مشعل.
- توده رنجبر، محسن و فاطمه عراقی. 1397. «بررسی عوامل مؤثر در افت تحصیلی دانشآموزان و نقش انگیزش در پیشرفت تحصیلی.» دستاوردهای نوین در مطالعات علوم انسانی 1(8): 101-92.
- مرکز بررسیهای استراتژیک ریاست جمهوری. 1396. آیندهپژوهی ایران 1396. تهران: مرکز بررسیهای استراتژیک ریاست جمهوری.
- Boskoff, Alvin. 1982. “Social Failure in Modern Society: A Reformulation and a Tentative Theoretical Framework.” Sociological Inquiry 52(2): 89-105.
پانویسها:
* این نوشتار در «نهمین همایش سراسری روانپزشکی کودک و نوجوان» که 6 تا 8 آذر 1398 در مرکز همایشهای سازمان مدیریت صنعتی برگزار شد، در قالب پنل «مشکلات درس و مدرسه» ارائه شد.
[1] Educational Failure
[2] Social Failure
[3] Boskoff