حسام حسینزاده
چکیده:
مسئلۀ شکست تحصیلی[1] (افت تحصیلی) در طول چند دهۀ گذشته همواره (با عناوینی ظاهراً متفاوت) بخشی از نگرانیهای نظام آموزشی (سیاستگذاران آموزشی و معلمان) و والدین دانشآموزان بوده است. خواستِ پیشگیری از شکست تحصیلی یا نشاندادن بهترین واکنش به رخدادن آن باعث شده حوزههای مختلف دانش (بهویژه روانشناسی) به این مسئله ورود کرده و در این زمینه نظریهپردازی کنند. برای پیشگیری از شکست تحصیلی و واکنش نشاندادن به آن، اولین گام یافتن علل این ماجرا بوده است. میتوان با نگاهی کلینگرانه و البته کاربردی برای ما (با توجه به مسئلۀ نوشتار حاضر) کلیت عواملی که روانشناسی در پرداختن به ریشههای شکست تحصیلی مدنظر قرار داده است را اینطور خلاصه کرد: 1) عوامل فردی (خودِ دانشآموز)؛ 2) عوامل خانوادگی؛ 3) عوامل مربوط به مدرسه؛ 4) عوامل مربوط به نظام آموزشوپرورش و 5) عوامل اجتماعی. حال اگر بخواهیم از منظری جامعهشناختی به این مسئله نگاه کنیم، نخستین پرسشی که پیشِ روی ما قرار میگیرد آن است که کدام دسته از عوامل ذکرشده «اجتماعی» نیستند؟ وقتی «عوامل اجتماعی» بهعنوان یک دسته از ریشههای شکست تحصیلی در دانشآموزان مورد اشاره قرار میگیرند، بدان معناست که باقی عوامل سرشتی متفاوت از آن دارند؛ بهویژه «عوامل فردی». نخستین مدعای این نوشتار آن است که شکست تحصیلی تماموکمال مسئلهای اجتماعی است؛ واکنشی اجتماعی به برخی مسائل اجتماعی. هرچند تعداد محدودی از دانشآموزان (به نسبت کل دانشآموزان) هستند که با شکست تحصیلی روبهرو میشوند اما آنان در واقع دردنشان جامعهای هستند که شکستهای دیگری را تجربه کرده است. به عبارت بهتر، افت تحصیلی آخرین حلقۀ زنجیر شکست اجتماعی[2] است. از منظر جامعهشناختی، تفاوتهای اجتماعی و نسبت آن با انسداد فرصتها در جامعه است که منجر به شکست اجتماعی میشود. شکست اجتماعی میتواند گروههای اجتماعی و حتی گاهی، کلیت یک جامعه را هدف قرار دهد. مدعای نهایی ما آن است که هر شکلی از شکست تحصیلی پیوندی ناگسستنی و ضرروی با شکست اجتماعی دارد. بدین ترتیب، شکست تحصیلی شکلی از «ناهماهنگی» در نظام آموزشی نیست، بلکه دقیقاً برعکس، در هماهنگی کامل با جامعهای است که آموزش درون آن رخ میدهد.