آقا چرا اینقدر خشنی؟
حسام حسینزاده
آغاز سال تحصیلی همیشه برایم لحظۀ مهمی است. شاید بهتر باشد بگویم اولین مواجههام با بچهها از چنین اهمیتی برخوردار است، حال میخواهد در آغاز سال تحصیلی باشد یا هر جای دیگری از سال. در این اولین مواجهات تلاش میکنم حداکثر سختگیری را داشته باشم. در جلسات اول اغلب حتی لبخند هم نمیزنم و با کوچکترین قاعدهشکنیها سخت برخورد میکنم. گاهی در کلاسهایی که بیشازحد روی هوا هستند، در جلسات اول چنان کلاس را در سکوت مطلق نگه میدارم که حوصلۀ دانشآموزان سر میرود. یادم هست سال گذشته، اواخر سال که فضای کلاس تغییر کرده بود و به فضایی کاملاً متفاوت از جلسات نخست بدل شده بود، یکی از دانشآموزانم در پایۀ ششم گفت: «آقا اول سال فکر نمیکردیم حتی لبخند بزنین، چه برسه به اینکه اینجوری بشید.» جملۀ او حکایت از آن داشت که در طول سال رفتارم در کلاس درس تغییر کرده است. حق با او بود. بخشی از این تغییر رفتار خودآگاه است و بخش دیگرش ناخودآگاه. بالاخره نمیشود چندین ماه با بچهها زندگی کنید و همان آدمی باشید که قبلاً بودهاید. آنها آنقدر خلاق و باهوش هستند که مداوماً با مرزها بازی میکنند و دستکم من را همیشه سر ذوق میآورند. سال گذشته وقتی اواسط سال مجبور شدم درس مطالعات اجتماعی پایۀ پنجم را هم درس بدهم، در اولین جلسه با اخمهایی گرهکرده وارد کلاس شدم. شنیده و دیده بودم که بچههای پنجم چقدر سربههوا هستند و مداوماً در کلاس و راهرو هر کاری که بخواهند انجام میدهند. سختگیری جلسۀ اولم در کلاسهای پنجم خیلی جدی بود. آنقدر که کوچکترین صدایی از جمع نگاه تندم را در پی داشت، حتی صدای لوازم تحریر. بهشان گفته بودم که رویکردم در کلاس متفاوت از برخی معلمین است و در دقایقی که روی آموزش متمرکز هستیم نیاز دارم حداکثر همراهی را داشته باشند و قرار شد آن جلسه تمرین کنیم تا ببینیم چند دقیقه میتوانند در سکوت مطلق بمانند. میدانم در نگاه اول این شیوه بیشازاندازه خشن است اما باید کمی صبر کنیم.
زمان زیادی از آغاز این تمرین در یکی از کلاسها نگذشته بود که یکی از دانشآموزانِ اصطلاحاً سرزباندارِ پایه دستش را بالا برد و گفت: «آقا میگن توی ژاپن بچهها هرکاری بخوان توی کلاس میکنن، شما چرا اینقدر خشنی؟» جسارت او باعث شد عمیقاً خوشحال شوم البته چیزی از این خوشحالی را بروز ندادم. اما واقعاً جسارت میخواهد در چنان شرایطی که در چند جلسۀ نخست در کلاس خلق میکنم کسی بلند شود و چنین پرسشی را مطرح کند. حالا که این پرسش مطرح شده بود باید پاسخ درخوری به آن میدادم. برای همۀ کلاس توضیح دادم که تفاوت ما و آنها برمیگردد به جامعهای که مدرسه درون آن قرار دارد. به زبان خودشان گفتم که تابآوری جامعۀ ایرانی در مقابل اشتباهاتِ شخصی کمتر از تابآوری بسیاری دیگر از جوامع است. مخصوصاً برای شمایی که کودک هستید، گاهی برخی اشتباهات میتواند خطراتی جدی برایتان خلق کند. برایشان گفتم که من در ایران معلمشان هستم و نه در ژاپن. بنابراین، وظیفهام این است که برای زندگی در جامعۀ ایران آمادهشان کنم نه جایی دیگر. در واقع این اولین دلیل سختگیریام در اولین مواجهاتم با بچههاست. آنطور که من جامعۀ ایران را میفهمم سرشار از سنن سختگیرانه است. مقصودم این نیست که بچهها به این سختگیریهای سنتی گردن نهند و در مقابلشان سکوت کنند اما باید بتوانند از خودشان محافظت کنند. باید بدانند محدودیتهایی واقعی (هرچند اشتباه) در زندگی جمعی وجود دارند که عدم رعایتشان میتواند تبعات خطرناکی برایشان داشته باشد. اگر روزی خواستند علیه این محدودیتها بشورند باید تبعات خطرناکش را هم بدانند و بپذیرند. از همین رو است که وقتی دانشآموزی (حتی بهترین دانشآموزم) خطوط قرمزم را نقض میکند، تنبیهی که قبلاً بر سرش توافق کردهایم را بیکموکاست برایش اجرا میکنم. هروقت دانشآموزانم در این باره از من میپرسند که چرا چنین تنبیهاتی را عملی میکنم، برایشان توضیح میدهم که برخی محدودیتهای اجتماعی دست ما یا شخص دیگری نیست، جمعی و در طول تاریخ خلق شدهاند و فقط جمعی و در طول تاریخ میتوان تغییرشان داد. بهگمانم آنها باید محدودیتهای واقعی را بفهمند و بتوانند واکنش درستی به آنها نشان دهند.
اما سختگیریام در کلاس درس دلیل دیگری هم دارد. در جلسۀ آخر سال گذشته برای دانشآموزان پایۀ ششمم توضیح دادم که چرا آن سال یکی از سختترین تجارب آموزشیام بود و یکی از دلایل اصلیاش را اینطور شرح دادم که «من یه کودک درونی دارم که سنش از شماها کمتره» و بچهها به محض شنیدن این جمله طوری بالا و پایین پریدند که انگار خبر خوشحالکنندهای بهشان دادهام. چند نفری فریاد میکشیدند «آقا ما میدونستیم، فهمیده بودیم» و بدین ترتیب در واقع دلیل سختگیریام را هم تلویحاً برایشان شرح داده بودم. خیلی وقتها نمیتوانم جلوی بچهها خودم را کنترل کنم تا محبت و صمیمیت و شیطنت کودکانهام را به آنها نشان ندهم. شکلگیری این صمیمیت باعث میشود رفتهرفته مرزهایمان در کلاس تغییر کند و هرچه بیشتر رؤیتپذیریاش را از دست بدهد. منی که جلسۀ نخست را با آن وضع آغاز میکنم، در جلسات آخر معمولاً دانشآموزی حتی یک دقیقه هم در کلاسم سر جایش نمینشیند. البته که از این فرایند از نظر تئوریک هم دفاع میکنم. ما در کلاس درس باهم زندگی میکنیم و باید زندگیمان را باهم خلق کنیم. در این فرایند طبیعی است که معلم در نظم کلاس، نظم بچهها، غرق شود و اجازه بدهد که بچهها او را بدل به فرد جدیدی کنند. سختگیریهای اولیه از این منظر برایم اهمیت دارند که بهنوعی حکم «نقطۀ بازگشت» را دارند. هر لحظه از کلاس درس که تصور کنم ممکن است کنترل کلاس از دستم خارج شود و بچهها گویی در حال فراموشکردن مرزها هستند، تنها با یک حرکت یا یک جمله همه را به یاد «نقطۀ بازگشت» میاندازم. آنان با توجه به مواجهات اولیهای که با من داشتهاند، میدانند که اگر بخواهم و احساس کنم بچهها در حال سوءاستفاده از صمیمیت میانمان هستند، میتوانم در عرض چند دقیقه به همان معلم اخموی اوایل سال بدل شوم. همین «نقطۀ بازگشت» است که باعث میشود نظم و مرز رابطۀ من و آنها هرگز از هم نپاشد. وقتی چنین نقطهای در کلاس وجود داشته باشد، بدون نگرانی میتوانم اجازه دهم بچهها با مرزهای کلاس بازی کنند و نظم غالب را مجبور به انعطاف کنند. اما هرکجا که بخواهند آنقدر پا پیش بگذارند تا کل فرایند آموزشی را منحل کنند و دیگر این امکان نباشد که با آنان درگیر رابطۀ آموزشی شوم، واکنش نشان میدهم. این همان چیزی است که در مطالعات کودکی به آن «نقش حداقل بزرگسال» میگویند. من در کلاسم به چیزی بیش از «حداقل بزرگسالی» نیاز ندارم. باقیاش را وقتی همسن بچهها باشم هم میتوانم انجام دهم. صرفاً حداقلی از بزرگسالی برای پیشبرد فرایندهای آموزشی کافی است.
چنان که گفتم، معمولاً کسانی که ابتدای سال کلاسم را میبینند در حضور یا غیابم از میزان سختگیریام در کلاس درس ابراز نگرانی میکنند. از آن طرف، کسانی که انتهای سال کلاسم را میبینند هم در حضور یا غیابم از میزان آزادی عمل بچهها در کلاسم ابراز نگرانی میکنند. البته شاید آنان هم از جهاتی حق داشته باشند چون مثل من و بچهها درون فرایند نیستند و لحظهلحظۀ آن را زندگی نمیکنند، فقط از دور نگاهش میکنند. یادم هست سال گذشته در کلاس تفکر و سبک زندگی هشتم، وقتی با بچهها فیلم تماشا میکردیم هرکس میتوانست هرطور که میخواهد به تماشای فیلم بنشیند، حتی دراز بکشد. تنها شرط همین بود که مزاحم دیگری نشوند. ناظم مدرسه یکبار که این صحنه را از پنجرۀ کلاس دید حسابی تعجب کرد و به یکی از دانشآموزان از همان پشت پنجره تذکر داد که درست بنشیند. البته که به این تذکر واکنش نشان دادم چون بهگمانم کلاس برای معلم و بچههاست، کسی بیرون از آن نمیتواند برایش تعیین تکلیف کند. نموداری که از سختگیری تا روامداری برای کلاسم ترسیم میکنم همیشه و در هر کلاسی برایم اهمیتی بنیادین دارد. هرکجا از این نمودار که بهدرستی ترسیم نشود باعث میشود کل برنامۀ آموزشی که برای کلاسم در نظر دارم به خطر بیفتد. این نمودارِ ظاهراً عجیب کمکم میکند که بتوانم سر کلاس و بهصورت جمعی با بچهها همچون یک همسن رفتار کنم و آزادی عمل فوقالعادهای (دستکم بهنسبت سایر کلاسها) به آنان بدهم و در عوض، هر زمان که برای پیشبرد فرایند آموزشی نیاز به جدیت داشتیم، بهسادگی با یادآوری یک خاطره (گاهی یک حرکت دست ساده) همه را به حالت آمادهباش بازگردانم. این منطق هرچند توسط بسیاری از والدین و حتی گاهاً معلمان فهمیده نمیشود اما برای من کارایی بسیاری دارد. اواخر سال گذشته در یکی از کلاسهای ششم، پس از اینکه درسدادنم تمام شد و در حال جمعکردن وسایلم (از جمله لپتاپم) بودم، متوجه شدم کسی رابط موسم را برداشته است. رو کردم به بچهها و گفتم چون عجله دارم زودتر رابط را برگردانند. نفس اینکه بچهها جرئت کردهاند بخشی از لپتاپم را برای شوخی بردارند هم برایم جالب بود. ماجرا وقتی جالبتر شد که یکی از بچهها بلند شد و گفت: «آقا تا اولیات نیاد بهت نمیدمش». نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و از شوخی جالبش زدم زیر خنده و همۀ کلاس هم خندیدند. واقعاً برخورد خلاقانهای داشت و از همان جملهای استفاده کرده بود که معمولاً معلمان استفاده میکنند. چند دقیقهای که گذشت کمکم داشت دیرم میشد و او هنوز در حال ادامهدادن شوخیاش بود. حالا زمان آن بود که به «نقطۀ بازگشت» اشاره کنم. البته حالا شناختمان از یکدیگر آنقدر زیاد بود که نیازی به حرکت دست و... نباشد. فقط با جدیت (بدون خشونت) به او نگاه کردم و گفتم: «واقعاً داره دیرم میشه و نیاز دارم الان بهم بدیش». او هم در واکنش، بدون ناراحتی و با لبخند، رابط را به من داد و ماجرا ختم به خیر شد. البته نمیخواهم بگویم وجود چنین نموداری حفظ تعادل میان سختگیری و روامداری را همواره تضمین میکند چراکه ما آدمیم و تفاوتهای فردیمان میتواند لحظات فردی متفاوتی را رقم بزند. لحظاتی بوده که بهطور فردی در تعیین این مرز با یک دانشآموز خاص دچار مشکل شوم که البته در گذر زمان حل شده است و بر سر مرزهایمان به توافق رسیدهام. اما تاکنون برایم اتفاق نیفتاده که چنین لحظاتی را بهصورت جمعی تجربه کنم و کل کلاس این تعادل را از دست بدهد و این همان انتظاری است که از این نمودار جادویی دارم.
آقا صورتبندی این تجربه خیلی عالی بود.