بَلْ‌وا

وبلاگ شخصی حسام حسین‌زاده

بَلْ‌وا

وبلاگ شخصی حسام حسین‌زاده

... شاید «وبلاگ‌نویسی» شکل بهتری برای اندیشیدن و گفت‌وگو باشد!

برای چی اینجاییم؟

جمعه, ۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۲ ب.ظ

حسام حسین‌زاده

 

وارد یکی از کلاس‌های ششم شدم و مثل همیشه، بدون مقدمه، شروع کردم به پخش‌کردن برگه‌های ارزیابی هفتۀ پیش و سطح هرکس را روی برگه نوشته بودم. هرچند هیچوقت اصراری نداشتم و ندارم که همۀ دانش‌آموزان نمرات یکدیگر را بدانند اما همیشه سعی می‌کنم جلوی میل فزایندۀ دانش‌آموزان به پنهان‌کردن عملکردشان مقاومت کنم و به آنان بفهمانم که باید تبعات رفتارشان را بپذیرند، چه تبعات خوبی باشد و چه تبعاتی بد. بر همین اساس، همیشه خیلی عادی برگه‌ها را بین بچه‌ها پخش می‌کنم و برگۀ هرکس را به دست خودش می‌دهم. اوایل سال تعداد بیشتری از بچه‌ها به محض دریافت برگه پنهانش می‌کردند اما رفته‌رفته با گذشت زمان و توضیحاتم در این رابطه، این تعداد کمتر و کمتر می‌شد و بچه‌ها هم به این درک رسیده بودند که می‌توانند بدون آزردن یکدیگر از نمرۀ هم مطلع شوند.

پس از پخش‌کردن برگه‌ها بدون فوت وقت درسم را شروع کردم. هنوز چند دقیقه از آغاز کلاس نگذشته بود که یکی از بچه‌ها با اشارۀ چشم متوجهم کرد که یکی از دانش‌آموزانم در حال گریه‌کردن است و تلاش می‌کند من متوجه ماجرا نشوم. من هم با اشارۀ چشم به دانش‌آموز اصطلاحاً «مُخبر» فهماندم که سرش به کار خودش باشد چون از همان ابتدا با همه‌شان توافق کرده بودم که تحمل نمی‌کنم کسی «آمار» کس دیگری را به من بدهد و سعی می‌کردم تا آخرین لحظه بر این اصل پایبند باشم. مثلاً یک بار سر یکی از کلاس‌های پنجم یکی از دانش‌آموزان که اصطلاحاً شاگرد زرنگی هم بود از جایش بلند شد و گفت «آقا فلانی هروقت شما از کنارش رد می‌شید، پشت سرتون ادا در میاره!» فلانی یکی از بچه‌های شروشوری بود که پیش از آن هم فهمیده بودم هنوز نتوانسته‌ام ارتباط خوبی با او بگیرم. با جدیت به شاگرد زرنگ کلاس تذکر دادم که این مسئله به او ربطی ندارد و چیزی است بین من و فلانی و تا زمانی که فلانی این کار را به دور از چشمانم می‌کند، یعنی نمی‌خواهد من متوجه کارش شوم و تو حق نداری آن را به اطلاعم برسانی. فلانی هر موقع که بخواهد می‌تواند جلویم ادایم را درآورد تا بتوانیم با هم درباره‌اش حرف بزنیم. هرچند شاید در نگاه اول این برخورد چندان مناسب نیاید اما من همیشه بهترین جواب‌ها را از آن گرفته‌ام. همین فلانی از آن به بعد کم‌کم رابطه‌اش با من بهتر و بهتر شد.

بازگردیم به اصل داستان. متوجه شدم یکی از دانش‌آموزان که در این ارزیابی برای اولین‌بار سطحش «الف» نشده و در عوض «ب» شده در حال اشک‌ریختن است. هم من و هم سایر بچه‌ها از اینکه یکی از اعضای کلاسمان در حال اشک ریختن است و با رفتارش به ما نشان می‌دهد که فعلا نمی‌خواهد کمکش کنیم، ناراحت بودیم. سرش را روی میز گذاشته بود تا چشمش به چشم کسی نیافتد. بر حسب عادت حین درس‌دادن در کلاس قدم می‌زدم که یکی از بچه‌ها در گوشم دلیل ناراحتی دوستش را گفت. متوجه شدم یکی دیگر از بچه‌ها که برای اولین‌بار در ارزیابی‌هایم سطح «الف» را گرفته، پسربچۀ گریان را جلوی همه به خاطر اینکه سطحش «ب» شده، مسخره کرده است. به محض اطلاع از ماجرا توانستم تا حد زیادی احساس پسرک را درک کنم. خوب می‌دانستم مسخره‌شدن در مدرسه چه حسی دارد. پسرک اما تا آخر زنگ سرش را از روی میز بلند نکرد. فقط یک بار به او گفتم که اگر بخواهد می‌تواند برود هوایی بخورد و آبی به صورتش بزند که با اشارۀ سر نپذیرفت.

بالاخره زنگ خورد. همه با اندکی غم در حال ترک کلاس بودند که با چهره‌ای درهم‌رفته نام دو طرف ماجرا را صدا زدم، «فلانی و فلانی بمونید توی کلاس کارتون دارم، بقیه هم برن بیرون». بیرون‌رفتن از کلاس در زنگ تفریح برای بچه‌ها اجباری نبود اما همه درخواستم را پذیرفتند و کلاس را ترک کردند. دو نفرشان با فاصلۀ اندکی از هم وسط کلاس ایستاده بودند و منتظر من بودند. از پشت میز بلند شدم و کنارشان ایستادم. پسرکی که اشک دوستش را درآورده بود در سمت راستم ایستاده بود و پسرک گریان در سمت چپم. صدای نفس‌هایش که از شدت گریه و ناراحتی به شماره افتاده بود حسابی ناراحتم می‌کرد. چشمم را به زمین دوخته بودم و به هیچ کدامشان نگاه نمی‌کردم. احتمالاً تصور می‌کردند این نشان‌دهندۀ دلخوری‌ام از آنان است چون معمولاً وقتی از بچه‌ها ناراحت باشم در ارتباط چشمی‌ام با آن‌ها کاملاً‌ مشهود است و آنان هم متوجهش می‌شوند. البته که از پسرکی که دوستش را به گریه انداخته بود، دلخور بودم اما دلیل دیگری هم داشتم. نوع گریه‌کردن پسرکِ دیگر مرا یاد گریه‌های خودم در کودکی می‌انداخت که شباهت زیادی به گریه‌های او داشت و این عمیقاً متأثرم می‌کرد. همچنان که نگاهم به زمین دوخته بود از پسرک سمت راستی پرسیدم: «برای چی اینجاییم؟» به جز سکوت چیزی نصیبم نشد. این بار به چشمانش چشم دوختم و سؤالم را تکرار کردم: «برای چی اینجاییم؟» و او با تردید بسیار پاسخ داد: «برای اینکه درس بخونیم؟» سرم را به نشانۀ تأسف تکان دادم و فهمید که پاسخ قانع‌کننده‌ای نداده است. دوباره سؤالم را تکرار کردم. «برای چی اینجاییم؟» با همان تردید پیشین پاسخ داد: «برای اینکه نمره بگیریم؟» بازهم سرم را تکان دادم تا متوجه شود بازهم پاسخ قانع‌کننده‌ای نداده است. حالا دیگر گریۀ پسرک سمت چپی هم بند آمده بود و کنجکاو شده بود که بداند «برای چی اینجاییم؟» به چشمان پسرک سمت راستی خیره شدم و گفتم «برای این اینجاییم که دوست‌داشتنو یاد بگیریم. اگه نتونیم همو دوست داشته باشیم چجوری ممکنه بتونیم چیزی یاد بگیریم؟» در عرض چند ثانیه قطرات اشک چشمان پسرک سمت راستی را هم پُر کرد. انگار انتظار نداشت رفتارش همچین معنایی داشته باشد و بی‌معطلی گفت «آقا به خدا خیلی دوسش دارم. فک نمی‌کردم ناراحت شه، شوخی بود فقط.» از شما چه پنهان که دیدن اشک‌های او باعث شد اشک در چشمان خودم هم جمع شود، از لحنش می‌توانستم بفهمم کاملاً صادقانه می‌گوید که دوستش دارد و نمی‌خواسته ناراحتش کند. پسرک سمت چپی حالا دیگر کامل گریه‌اش را بند آورده بود و مدام، در سکوت، به چهرۀ ما دو نفر نگاه می‌کرد. به سمت راستی گفتم «آره می‌فهمم ولی می‌بینی که خیلی ناراحت شده، وقتی یکیو دوس داریم باید حواسمون باشه که چه چیزایی ناراحتش می‌کنه، حتی چیزایی که شاید مارو ناراحت نکنه» و بدون معطلی رو کردم به پسرک سمت چپی و گفتم «می‌بینی که هدفش این نبوده که ناراحتت کنه. اینکه ببخشیش یا نه انتخاب توئه چون اون واقعاً‌ ناراحتت کرده اما من اگه جات بودم می‌بخشیدمش تا اگه یه روزی منم ناخواسته ناراحتش کردم، اونم بتونه منو ببخشه.» بعد هم بدون هیچ حرفی راهم را کج کردم به سمت میز معلم تا وسایلم را جمع کنم و خطاب به هردوشان گفتم «حالا هم بدویید برید که دیگه زیاد دیدمتون، خسته شدم.» هنگام خروجشان وقتی برگشم سمتشان دیدم پسرک سمت راستی هنوز دارد نگاهم می‌کند، با اشاره به او فهماندم «از دلش در بیار!»

آن‌ها رفتند بیرون و من هم در حال جمع‌کردن وسایلم بودم تا راهی دفتر معلمان شوم. داشتم از کلاس خارج می‌شدم که پسرک سمت راستی برگشت درون کلاس و با لبخند شیطنت‌آمیزی گفت: «آقا غمت نباشه، همین امشب زنگ می‌زنم بهش حلش می‌کنم.» من هم ناخودآگاه خنده‌ام گرفت و گفتم «ببینم چیکار می‌کنی دیگه.» چند روز بعد هم با هم آشتی کردند و همه‌چیز ختم به خیر شد. بعد از آن روز بارها و بارها به آن گفت‌وگوی سه‌نفره فکر کردم. من به خیال خودم می‌خواستم به آنان یاد بدهم که دوست‌داشتن چقدر مهم است، مخصوصاً به پسرکی که انگار قلب دوستش را شکسته بود. اما دست بر قضا همان پسرک بود که به من یاد داد دوست‌داشتن چقدر ساده است. انگار من داشتم برایشان تئوری می‌گفتم و آن‌ها در حال برگزاری کارگاه عملی بودند. برای نمی‌دانم چندمین بار به خودم ثابت شد که در مدرسۀ ابتدایی چیزهایی را می‌شود یاد گرفت که هیچ کجای دیگر نمی‌شود. حالا انگار آن گفت‌وگو برایم بدل به یک عادت ذهنی شده است. هر زمان که از فشار کار و زندگی خسته می‌شوم انگار کسی در ذهنم می‌پرسد: «برای چی اینجاییم؟» و کس دیگری سریع ادامه می‌دهد که «نکنه مدرسه و بچه‌هارو دوس نداری؟» و من هم در قامت همان پسرک اشک در چشمانم حلقه می‌زند که «به خدا خیلی دوسشون دارم!»

 
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۰۷

نظرات  (۵)

اشک تو چشمای ما هم جمع شد
پاسخ:
خوبه که :)
تبریک میگم!متن اونقدر زیبا بود که من ِ خواب آلوده ی بی حوصله ی خسته از بگبک روز شلوغ تا انتها و با شوق خوندمش:)!!(از غرور پنهان ِ در کامنت چشم بپوشید!:) )
و دارم جدی تر از همیشه به یه جواب یه جمله ای به سوال ِ "من برا چی اینجام" ِ خودم فک میکنم !
پاسخ:
ممنونم از لطفتون :)
۰۸ تیر ۹۸ ، ۲۱:۲۵ مهدی سلیمانیه
این وجود عمیقاً معلم تو..
دردهات، مانا، وجود با برکت ِ در راه..
پاسخ:
قربانت مهدی عزیز 
عالی بود حسام عزیز...
پاسخ:
ممنونم ازت صحرا جان

تو این چند روزه که پاره های مدرسه رو خوندم هر موقعیت سختی که برام پیش میومد میپرسیدم "برای چی اینجام؟" یا "چی میشه ببخشیش؟"

همین دو تا سوال زندگیمو راحت تر کرده.

مرسی از اینکه مینویسین اینارو

پاسخ:
مرسی از شما که می‌خونین :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی