(نقدی بر نقد علیمراد عناصری بر سیدمهدی اعتمادیفرد)
حسام حسینزاده
یک.
دوشنبه، 15 آذر 1395، در سالن مطهری دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران نشستی با عنوان «تأملی انتقادی در رابطۀ انسانشناسی و جامعهشناسی» با حضور جبار رحمانی و سیدمهدی اعتمادیفرد برگزار شد. نشستی که سودای برگزاری آن از همان دو سه سال پیش که بحثها بر سر تفاوتهای این دو رشته بالا گرفته بود، در سر دانشجویان هر دو رشته بود و نفس برگزاریاش اتفاق مثبتی است. پیش از آغاز بحث باید بگویم که از محضر هر دو بزرگواری که صحبت کردهاند بهعنوان دانشجو بهره بردهام و میبرم؛ چراکه در کنکور کارشناسی انتخاب اولم جامعهشناسی و انتخاب دومم انسانشناسی بود و تا مدتها درگیر این مسئله بودم که آیا انتخاب درستی کردهام یا نه و به همین واسطه در بسیاری از کلاسهای انسانشناسی هم شرکت میکردم. به گمانم مهمترین مسئلهای که باید نسبت به آن آگاه باشیم این است که دانشجویان و اساتید علوم اجتماعی و مخصوصاً انسانشناسی، باید تلاش کنند تا باب این گفتگو بسته نشود؛ چراکه بستهشدن این باب به معنای غلتیدن دوبارۀ انسانشناسی به همان «ناکجاآباد»ی -در معنای دقیق کلمه- است که تاکنون در آن گرفتار بوده. میتوان از مباحثی که در روز نشست طرح شد شاخههای بسیاری را برای گفتگو گشود، اما آنچه در ادامه سراغ آن خواهم رفت متنی از علیمراد عناصری است که در نقد بخشی کوتاه -در حد یک جمله- از صحبتهای اعتمادیفرد نوشته شد، روی کانال انجمن علمی انسانشناسی به اشتراک گذاشته شد و اکنون در این شماره از نشریۀ ندا هم منتشر شده است. البته در این یادداشت تلاش میکنم با ارجاعاتی دقیق، ذهن خواننده را به آنچه پسِ ذهنم است، نزدیک کنم.
دو.
آنچه سر تا پای یادداشت عناصری را دربرگرفته به گمانم نوعی رمانتیسیسم است؛ آن هم نه رمانتیسیسمی بازاندیشیشده بلکه در کلاسیکترین معنای آن، «بازگشت به کلاسیکها»؛ اما نه کلاسیکهای انسانشناسی، بلکه کلاسیکهای یک جریان تاریخی که اساساً ضدروشنگری بود. نگارنده در بند اول مدعی است او و دانشکدۀ علوم اجتماعی نسبت به یکدیگر به بیتفاوتی متقابل رسیدهاند و هریک دیگری را طرد میکند. نخستین اشتباه رمانتیک او همینجاست. دانشکده، به تعبیر خودش، او را طرد کرده و نسبت به او -بهمثابۀ یک فرد نه بهمثابۀ نوع انسان- بیتفاوت است؛ اما او نمیتواند نسبت به آنچه در این دانشکده رخ میدهد بیتفاوت باشد -چنان که نیست- و نمیتواند آن را طرد کند، چراکه هنوز به سوژگی خود اعتقادی در پیوند با عملش ندارد. چراکه او در نقد آنچه در دانشکده رخ داده قلم میزند، در حالی که دانشکده همچنان نسبت به او بیتفاوت است. این نخستین خیالِ گمراهکننده است. هرچند در طول تاریخ میتوانیم دانشجویانی را پیدا کنیم که نسبتشان با آکادمی نسبتی دوسویه بوده که هریک دیگری را طرد میکرد اما نسبت عناصری و سلفِ او «ایزدی جیران» با آکادمی اینچنین نیست. چراکه امروز عناصر نسبت به آنچه در دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران رخ میدهد عمیقاً حساس است و ایزدی جیران همچنان در آکادمی -تنها در گسترۀ جغرافیایی دیگر و البته فرودست نسبت به دانشگاه تهران- تدریس میکند. چه کسی، چه کسی را طرد کرده است؟
سه.
اما عناصری هوشیارانه روش مواجهۀ «آشوبطلبانۀ» خودشان با علم را با کاریزمای امثال «ایزدی جیران» و «شریعتی» و... گره میزند تا با علمکردن رمانیسیسم -دقیقاً در معنای «کلاسیک آن- آشوبی قدیمی را در لحظۀ کنونی تاریخ احضار کند، تا چراغها برای لحظهای خاموش شوند و او دواندوان دست خود و یارانش را بگیرد و از این صحنه فرار کند. کجایند واقعگرایان رادیکال که پردهها را برکشند و نور خورشید را بر صحنه بیافکنند؟ تا نمایان شود که «فضاحت» در گفتار اعتمادی نه نامی برای اشخاص که نامی برای یک وضعیت است. وضعیتی که به «تمامی» با وضعیت کنونی همدست است و هرآنچه دارد را در پیشگاه آن میگذارد تا حفظش کند. وضعیتی که اساساً به دلیل همین «آشوبطلبی»، انتقادیبودن -در معنای دقیق کلمه- را ناممکن میسازد و صرفاً میتواند تودهای آنارشیست فردگرا را در میدان علم حاضر کند که توان مواجهۀ انتقادی با هیچ وضعیت عینیای را ندارند؛ مگر از طریق انکار سراسریِ وضعیت که به هیچ ترتیبی راهگشا نخواهد بود. چراکه اساساً در فهم «امر جامعوی» -که مفهومی مدرن است- دچار مشکلاتی جدی هستند.
چهار.
در بند سوم منطق حاکم بر کل نوشته همچنان خودنمایی میکند. احساسات خواننده باید برانگیخته نگاه داشته شود تا کلاهخود بر سر بگذارد و برای دفاع از طردشدگان -که خودش به حکمی قطعی جزئی از آنان است- پا به عرصۀ مبارزه بگذارد و اگر چنین نکند او قطعاً جزئی از طردکنندگان است. این بند اوج همان چیزی است که اعتمادی بهدرستی از آن میهراسد -نه هراسی فردی هراسی سراسر جمعی- و آن «نابودی» همهچیز است. چیز سختی نمیماند و آنان که هرآنچه استوار است را دود میکنند و به هوا میفرستند چه کسانی هستند؟! اینجاست که مشخص میشود دفاع از حداقلهایی سفت و سخت، نه لزوماً دفاع از وضع موجود -چنان که میتواند باشد- بلکه میتواند یورش علیه وضع موجود نیز باشد. به عبارت دقیقتر، یورش علیه وضع موجود تنها و تنها از طریق اتکا به چیزی سخت و استوار و معین است؛ چراکه وضع موجود خود خواهان این است که با بیثبات ساختن همهچیز فضا را برای «همهچیز بودن» و «هیچچیز نبودن» فراهم کند. مارکس به عنوان سلفِ «ما» -مایی که معنای آن بهصورتی بینالاذهانی کاملاً روشن است- میگوید که مراقب دودکنندگان هرآنچه سخت و استوار است باشیم تا جاده را برای آشوب سرمایه صاف نکنند.
پنج.
اما در پایان، برادر علیمراد عناصری را دعوت میکنم به بازاندیشی در آنچه به رشتۀ تحریر درآورده و آنچه به گمان خود در حال انجامش است؛ طردِ طردکنندگان! باید اعتراف کنم اینکه نام سارا شریعتی هم در یادداشت عناصری آمده بود بیشتر تحریکم کرد که پاسخی برای آن بنویسم -نه از این باب که روزی در این مملکت به او و نیاکانش میرسد- چراکه معتقدم «من»، «شما» و «اصغرها» و «ساراها» و... تا زمانی که درگیر همین مناسبات آکادمیک هستیم و چشممان به دانشگاه دوخته است که هر اتفاقی در آنجا افتاد واکنشی نشان دهیم، تا زمانی که سر کلاسها و در راهروها و حیاط آن دانشکده آرام صحبت میکنیم تا مشکلی برایمان ایجاد نشود، تا زمانی که از همان دانشگاهی که برایمان «هیچ» اهمیتی ندارد مدرک میگیریم و با آن مدرک خردهنانی میخوریم و بسیاری از این «تا زمانی»های دیگر، سخنراندن از «مطرودبودن» برای مطرودان واقعی تاریخ -«دوزخیان زمین»- گران خواهد آمد. این واژه وزن دارد و وقتی از آن استفاده میکنم و میکنی؛ هر دو نیک میدانیم که دهانمان سنگین میشود. بیایید سخاوتمندانه اعتراف کنیم، ما نیز به هر نحو، کموبیش، در خدمت این سیستم طردکننده عمل میکنیم. فقط پس از درک واقعیت است که میتوانیم بر چگونگی برونرفت از آن گفتگو کنیم؛ وگرنه این عارفمسلکیها راه به جایی نمیبرد.
پینوشت: این متن آذر 1395 در شمارۀ 16 گاهنامۀ ندا [دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران] متعلق به انجمن علمی دانشجویی انسانشناسی دانشگاه تهران منتشر شده است.