آقا دیگه دوسم نداری؟
حسام حسینزاده
اوایل سال دانشآموز شرّی بود. بهواسطۀ هیکل درشتترش میتوانست خود را یک سروگردن بالاتر از سایر دانشآموزان قرار دهد. در کلاس تلاش میکرد با سرپیچیهای زیرکانه و کوچک از اصولم، هم جایگاهش را در سلسلهمراتب قدرت به نسبت باقی دانشآموزان بهبود دهد و هم سرمایۀ نمادین یک «یاغی» را میان همکلاسیهایش کسب کند. اتفاقاً بر حسب تجربه اولین کاری که همیشه در هر کلاسی میکنم شناسایی یاغیهاست، سعی میکنم در سه جلسۀ نخست با ارزیابی عملکرد دانشآموزان سرکش و علامتگذاری کنار اسمشان به آنهایی برسم که در هر سه جلسه اخطار دریافت کردهاند و این یعنی حفظ نظم کلاس و پیشبردن فرایند آموزشی در گروی کنترل آنهاست. او هم یکی از همین دانشآموزان بود. پس از چند جلسۀ اول، مداوماً تلاش میکردم نافرمانیهایش را به رسمیت نشناسم و جلوی کسب اعتبارش از این راه را بگیرم. البته این کار مثل راهرفتن بر لبۀ تیغ بود، هم برای من و هم برای او. میدانستم باید سرپیچیهای کوچک را نادیده بگیرم و آماده باشم که اگر سرپیچی بزرگی رخ داد طوری قاطعانه برخورد کنم که خطوط قرمزم در کلاس درس برای همۀ دانشآموزان روشن شود. بهنظر میرسید او هم میدانست که این نادیدهگرفتن میتواند برخوردی قاطعانه را بهدنبال داشته باشد و به همین دلیل محتاطتر شده بود. اما اولین و آخرین برخورد قاطعانهام با او زمانی بود که کلمهای به عنوان «تیکه» پس از یکی از جلماتم به زبان آورد، تلاش کرد آنقدر آرام بگوید که دانشآموزان بشنوند و من نشنوم و این واقعاً تاکتیک هوشمندانهای بود. بدشانس بود که شنیدم و واکنش قاطعانهام تنها یک نگاه خیرۀ چندثانیهای به او بود و سرش را پایین انداخت. نگاه خیرهای که یکبار وقتی یکی دیگر از دانشآموزان هدفش قرار گرفت با خنده گفت «آقا کاش بزنیدمون، اینجوری که نگاه میکنید بدتره.»
همزمان در طول این کشمکش نمادین میان ما که چیزی حدود دو ماه طول کشید، سعی میکردم در لحظات کوتاهی مثل زمان خروج از کلاس یا عبور از راهرو در زنگ تفریح با انداختن یک «تیکۀ» شوخطبعانه به او نوعی ارتباط دوستانه خارج از محیط رسمی کلاس را با او شکل دهم. خیلی زود جواب داد. یک روز وقتی وارد کلاس شدم یک دستمال کاغذی که طراحی خاصی داشت و رویش عکس یک میمون بود را به من داد و گفت که یک یادگاری برای من است. باورم نمیشد اولین یادگاریام در این مدرسه را از دانشآموزی گرفتهام که تصور میکردم بیش از اینها در مقابلم مقاومت خواهد کرد. از آنجا کمکم همهچیز تغییر کرد، سر کلاسم به طرز عجیبی مطیع شده بود و دیگر خبری از آن سرپیچیهای سابق نبود. کمی که پیش رفتیم بهوضوح مشخص بود که بخشهای دیگری از شخصیتش در مواجهه با من فعال شده است. پسرک اخمو و جدی ابتدای سال حالا هربار که مرا میدید با چهرۀ کودکانه جیغ میکشید و فرار میکرد و چند ثانیه بعد میزد زیر خنده و آنقدر این کارش عجیب بود که اغلب من هم خندهام میگرفت. هر چه گذشت رابطهام با او صمیمانهتر شد، البته در این مدت رابطهام با بسیاری از یاغیهای دیگر هم صمیمانه شد، تقریباً همهشان. شاید در آینده از آنها و داستانهای بینمان هم نوشتم.
اما بازگردیم به داستان من و او. حدود چهار ماه از سال تحصیلی میگذشت که برای اولینبار توانست در ارزیابی کتبیام سطح «ب» را بگیرد و این بالاترین نمرهاش بود. صادقانه تشویقش کردم و این تشویق آنقدر به مزاقش شیرین آمد که تصمیم گرفت بهطور جدی درس «مطالعات اجتماعی» را بخواند. مدام در حال مطالعۀ کتاب و هایلایتکردن جملات مهم بود و هرازگاهی آن را به من نشان میداد تا تأییدم را بگیرد. در طول این مدت رابطهمان بهتر و بهتر میشد. آنقدر که وقتی بهخاطر اشتباهش یکی از دوستانش با او قهر کرده بود، پیشم آمد و خواست که پادرمیانی کنم. من هم پادرمیانی کردم و فهمیدم واقعاً کارش باعث ناراحتی دوستش شده و به او گفتم باید به دوستش کمی زمان بدهد تا بتواند با این ماجرا کنار بیاید و نگران نباشد، حتماً دوباره با هم دوست خواهند شد. در جواب با صدایی لرزان گفت: «آقا واقعاً دوسش دارم و نمیخوام دوستیم باهاش خراب شه.» برایش توضیح دادم که حالش را میفهمم، گاهی آدم در روابط دوستیاش اشتباهاتی میکند که تبعات گرانباری دارد اما باید هزینهاش را بپذیرد و تلاش کند همهچیز را بازسازی کند، اگر چیز ارزشمندی در دل آن دوستی وجود داشته باشد حتماً امکان بازسازیاش خواهد بود.
چند هفتۀ بعد در برنامۀ شبمانی که بچهها یک شب در مدرسه میمانند و بهنوعی مدرسه را تصاحب میکنند، او مثل همیشه شیطنتهای خودش را داشت. چند باری که شیطنتش خطوط قرمز را رد کرد محترمانه از او خواهش کردم رفتارش را کنترل کند. اغراق نمیکنم، واقعاً گفتم «خواهش میکنم» به خودت مسلط باش، میدانستم انرژی زیادی دارد و میدانستم نیاز است هرچه زودتر بتواند بر خودش و رفتارش و احساساتش مسلط شود تا تبعات رفتارش مثل گذشته آزارش ندهد. ساعت 2:30 بامداد بود و بچهها تازه داشتند آمادۀ خواب میشدند. او به همراه چند نفر دیگر از یاغیها کل سالن را بهم ریخته بودند و اجازه نمیدادند نظم لازم برای خوابیدن بچهها فراهم شود. من هم آنقدر خسته بودم که پشت پردۀ سالن روی صندلی لم داده بودم و توان تکانخوردن نداشتم. وقتی دیدم ماجرا اصطلاحاً دارد بیخ پیدا میکند و بچهها هیچجوره ساکت نمیشوند، به یکی از معلمها پیشنهاد دادم که برویم و با یاغیها گفتوگو کنیم و برایشان توضیح دهیم که چرا باید شیطنتشان را متوقف کنند. بر اساس تجارب گذشته هر کداممان سراغ یاغیهایی رفتیم که ازمان حرفشنوی داشتند. من هم پیش از همه سراغ او رفتم. باز هم از او «خواهش کردم» رفتارش را کنترل کند. واکنشش اما شوکهام کرد. بیهیچ مقدمهای گفت: «آقا دیگه دوسم نداری؟» من که چند لحظهای در فکر فرو رفته بودم تلاش کردم با نهایت مهربانی به او بگویم «چرا همچین فکری میکنی؟» جواب داد که «آخه امشب چند بار باهام راجع به رفتارم حرف زدید.» به او گفتم «اتفاقاً چون دوست دارم باهات حرف میزنم.» لبخندی زد و گفتوگویمان تمام شد. چند دقیقه بعد وقتی دیگر غائله ختم شده بود و همه آمادۀ خواب بودند با صدایی آهسته صدایم کرد، رفتم کنارش و با همان معصومیت کودکانه گفت «آقا اجازه هست پتومو بردارم از روم؟» خندیدم و گفتم «واسه این اجازه نمیخواد ولی اگه خواستی داد بکشی لطفاً اجازه بگیر.» او هم لبخندی زد و شببخیر گفت. چند دقیقۀ بعد در افکار پیش از خوابم داشتم به این فکر میکردم که چرا دوست دارم در کلاس درس دفنم کنند، بدون هیچ نام و نشانی. به این فکر میکردم که چه لذتی دارد دوست یک یاغی بودن، آن هم یک یاغی کلاس ششمی. آخر من هم در دوران دانشآموزیام یک یاغی بودم و اندک معلمانی که دوستم بودند، بدل شدند به مهمترین آدمهای زندگیام، کسانی که درسهای زیادی دربارۀ زندگی یادم دادند.