بَلْ‌وا

وبلاگ شخصی حسام حسین‌زاده

بَلْ‌وا

وبلاگ شخصی حسام حسین‌زاده

... شاید «وبلاگ‌نویسی» شکل بهتری برای اندیشیدن و گفت‌وگو باشد!

نامه‌هایی به ماهی سیاه کوچولو

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۳۵ ب.ظ

حسام حسین‌زاده

 

تنها چند روز مانده به آن سفر کذایی که صمد را برای همیشه از ما گرفت، او یکی از مشهورترین و تأثیرگذارترین قصه‌های قلبش را برایمان گفت، ماهی سیاه کوچولو. دربارۀ اینکه صمد کیست، خصلت قصه‌هایش چیست و اینکه چرا هنوز پس از گذشت نیم‌قرن از مرگش باید او را بخوانیم می‌توان کلمات زیادی نوشت، چنان که نوشته شده است. اما دغدغه‌ام اینجا چیستی و کیستی صمد و ضرورت خوانش آثارش نیست. می‌خواهم قصۀ یک قصه را برایتان بگویم. یک شب وقتی آماده می‌شدم تا فردا صبح سر کلاس دانش‌آموزان ششم ابتدایی‌ام بروم، در حال گشت‌وگذار در کتابخانه‌ام، مجموعۀ داستان‌های صمد را دیدم. به سرم زد آن را فردا با خودم به مدرسه ببرم، گویی صمد می‌خواست نیم‌قرن پس از مرگش از زبان من برای بچه‌ها قصه بخواند. به این فکر می‌کردم که از خلال چه سازوکاری می‌توانم دانش‌آموزانم را به درک قصۀ صمد نزدیک کنم بدون اینکه خسته و آزرده شوند، می‌دانستم نمی‌شود با همان شکل قدیمی برای بچه‌های امروز قصه گفت، بچه‌هایی که نیمی از روزشان را صرف بازی آنلاین می‌کنند. علاوه بر این، نمی‌خواستم قصه‌گویی‌ام روایتی یک‌طرفه باشد چراکه به‌گمانم در تناقض با اصل قصه‌گویی است. قصه‌گویی، دست‌کم آن طور که من در سنت انتقادی می‌فهممش، فرایندی دوطرفه و گفت‌وگویی است که دغدغه‌اش نه انتقال معانی که خلق دانشی جدید و موقعیت‌مند همراه/برای/توسط کودکان است. اما پرسش نخستین این بود که چطور می‌شد شکل سنتی داستان صمد را در قالبی نوین ریخت، قالبی که دانش‌آموزان امروز را هم سر ذوق بیاورد.

این فکرها در سرم می‌چرخید که یادم آمد هنوز تصمیم نگرفته‌ام کدام داستان را برایشان بخوانم. در نهایت میان «افسانۀ محبت» و «ماهی سیاه کوچولو» مانده بودم. اولی به گمان من شاهکار اصلی قصه‌گویی صمد و چکیدۀ زندگی و اندیشه‌اش است و دومی، به گمان دیگران. اما این گمان‌ها نمی‌توانست معیار خوبی برای گزینش داستان باشد. بر اساس تجربه می‌دانستم ظواهر دهن‌پُرکن برای بچه‌ها جذاب خواهد بود، مثلاً اینکه کتاب به ده‌ها زبان ترجمه شده باشد یا جایزه‌ای خارجی برده باشد یا اینکه مانیفست غیررسمی یک جریان سیاسی قدیمی در ایران باشد. گویی ناگزیر بودم همچون بسیاری از شارحان صمد چشم روی «افسانۀ محبت» ببندم و قصۀ «ماهی سیاه کوچولو» را تعریف کنم. اما این انتخاب تازه آغاز دشواری‌ها بود. برگردیم به چالش پیشین، چگونه باید برایشان قصه می‌گفتم تا به دلشان بنشیند؟

پس از کش‌وقوس‌های فراوان با خودم و اندیشیدن به انواع شکل‌هایی که می‌شد به کار گرفت، نخستین تصمیمم آن بود که داستان را کامل برایشان نخوانم، بگذارم خودشان با داستان مواجه شوند. اما هنوز همه‌چیز مبهم بود، به هزار شیوه می‌توان داستانی را نیمه‌کاره رها کرد. کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن قصه برای خودم، صمد برای نمی‌دانم چندمین بار با کلماتش جادویم کرد، هنوز چند صفحه جلوتر نرفته بودم که فکر کردم چقدر وضعیت امروز بسیاری از ما شبیه ابتدای داستان «ماهی سیاه کوچولو» است، همان جایی که رویای دریا را در سر دارد و پیرمردها و پیرزن‌ها او را از عاقبت برهم‌زدن نظم زندگی می‌ترسانند. او باید تصمیم بگیرد که بماند یا برود. جرقه‌اش خورد. این مسئله می‌توانست گره‌گاهی باشد تا بچه‌ها را با داستان درگیر کند. اما نیاز به کشف جزئیات بیشتری داشتم. به این فکر کردم که چقدر در طول همین چند ماه ارتباطم با بچه‌های ابتدایی از آن‌ها امید و محبت را آموخته‌ام و ذوق این را داشتم که بیشتر از این‌ها از آنان بیاموزم. پس تصمیم گرفتم داستان را تا همان گره‌گاه نخستین برایشان بخوانم و از آنان بخواهم که حالا نامه‌ای به ماهی سیاه کوچولو بنویسند و به او کمک کنند تا انتخاب کند میان ماندن و رفتن. گذشته از این، برایم جالب بود که ببینم بچه‌هایی که اکثراً از طبقات متوسط روبه‌بالا هستند چه مواجهه‌ای با این چالش خواهند داشت. صبح روز بعد هنوز آفتاب نزده، در سرمای جان‌سوز زمستان، در راه مدرسه، مدام این جملۀ پدر صمد در ذهنم می‌گذشت که «اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنند، از همین بیش‌تر نصیب تو نمی‌شود» و همزمان شوق این را در سر داشتم که زودتر مواجهۀ بچه‌ها با صمد را ببینم.

وارد اولین کلاس شدم. برگه‌های کوچکی را همراه خودم برده بودم که شبیه نامه بودند و به هر نفر یک برگه دادم. مقدمۀ کوتاهی برای بچه‌ها گفتم. در مقدمه اشاره کردم که این فعالیتی اختیاری است و هر کسی که بنا به هر دلیلی نمی‌خواهد در آن مشارکت کند، می‌تواند به هر کاری که دوست دارد مشغول شود یا اگر نمی‌خواهد بفهمم که نویسندۀ نامه چه کسی است می‌تواند آن را بدون نام و به‌صورت ناشناس بنویسد. چند نفری که کمی شروشورتر از بقیه بودند هنوز جمله‌ام تمام نشده کاغذ را بالا گرفتند و خواستند که به همه اعلام کنند در این فعالیت مشارکتی نمی‌کنند. از آنان خواستم کاغذ را کنار دستشان بگذارند تا اگر احیاناً نظرشان تغییر کرد مشارکت کنند. علاوه بر این، در مقدمه اشاره کردم که این داستان به ده‌ها زبان ترجمه شده و جوایز زیادی برده و روی مرگ و زندگی انسان‌های زیادی تأثیر گذاشته است. به محض به زبان آوردن این عبارات سیل سؤالاتشان دربارۀ داستان و جوایزش و چگونگی تأثیرش بر مرگ و زندگی انسان‌ها شروع شد. برایشان توضیح دادم که این اطلاعات را بعد از انجام فعالیت در اختیارشان می‌گذارم تا به ذهنشان جهت ندهم. در پایان مقدمه، فرایندی که بنا بود با یکدیگر طی کنیم را برایشان توضیح دادم و هنوز توضیحم تمام نشده بود که اولین نفر دستش را بالا برد و همان سؤال پرتکرار را پرسید: «که چی؟» برای پاسخ به این سؤال آماده نبودم اما در جواب گفتم آدم‌های زیادی هستند که امروز در موقعیت ماهی سیاه کوچولو قرار دارند و دوست دارند نظر شما را بدانند. برایشان توضیح دادم که احتمالاً خودشان هم در سالیان جوانی با این پرسش روبرو می‌شوند. گفتم می‌توانید به آن‌ها کمک کنید تا راحت‌تر تصمیم بگیرند. کافی است در نامه‌تان برای ماهی سیاه کوچولو برایش توضیح دهید که به چه دلیلی چه کاری را باید انجام دهد. به آنان قول دادم نامه‌هایشان را به دست ماهی‌های سیاه کوچولویی برسانم که رویای دریا را در سر دارند. نگارش این متن هم حاصل همان قول بداهه است.

بعد از این مقدمات، بدون هیچ توضیح اضافی‌ای که باعث جهت‌دهی به ذهنشان شود، شروع به خواندن داستان کردم. داستان را در همان گره‌گاهی که اطرافیان ماهی او را از عاقبت کارش می‌ترسانند متوقف کردم و از آنان خواستم که شروع به نوشتن کنند. تلاش می‌کردم با دقت زیادی واکنش‌های آنان هنگام نوشتن نامه را زیرنظر بگیرم. صمد شگفتی اول را خیلی زود رو کرد. اکثر دانش‌آموزانی که ابتدای کلاس برگه‌هایشان را بالا گرفته بودند تا به همه اعلام کنند در این فعالیت مشارکت نمی‌کنند، حالا در حال نوشتن نامه برای ماهی سیاه کوچولو بودند و من به‌شکل کودکانه‌ای از این اتفاق ذوق‌زده شده بودم. چند دقیقه از آغاز نوشتنشان نگذشته بود که اولین نفر شروع کرد به پرسیدن نظر من و کم‌کم چند نفر دیگر هم به او ملحق شدند تا ببینند نظرم دربارۀ این وضعیت چالش‌برانگیز چیست. خوشبختانه آمادگی این یکی را به‌طور کامل داشتم و نیازی به بداهه‌گویی نبود. نهایت تلاشم را کردم تا موضعی مبهم و میانی بگیرم و نتوانند متوجه شوند که چه ایده‌ای در سر دارم و پاسخم به این وضعیت چیست. تلاش می‌کردم پرسششان را به خودشان برگردانم و در جریان گفت‌وگو با پاسخشان همدلی کنم. بعد از تکرار این اتفاق و همدلی‌ام با پاسخ‌های متناقض بچه‌ها کم‌کم دریافتند نمی‌توانند متوجه نظر خودم شوند و به کارشان ادامه دادند. چه پنهان که شاید خودم هم نمی‌توانستم متوجه نظر خودم شوم! در این حال، عدۀ دیگری زمان را غنیمت شمرده و مشغول ساخت پاکت نامه برای نامه‌شان شدند. این کار را در دو کلاس بعدی هم امتحان کردم و از مجموع 70 دانش‌آموزی که آن روز حاضر بودند، 55 نفر به ماهی نامه نوشتند. بر اساس قولی که بهشان داده بودم، بخش‌هایی از نامه‌ها را اینجا با شما به اشتراک می‌گذارم. قاعدتاً پاسخ‌ها و دلایلی که در نامه‌های زیادی تکرار شده را اینجا تکرار نمی‌کنم و به آوردن یک یا دو نمونه از آن اکتفا می‌کنم. تحلیلی نیز از نامه‌ها ارائه نمی‌دهم و آن را به عهدۀ مخاطبان این متن می‌گذارم. امیدوارم اگر ماهی سیاه کوچولویی این یادداشت را می‌خواند، راحت‌تر بتواند تصمیمش را بگیرد.

نامۀ اول:

«ماهی سیاه کوچولو از نظر من تو راه خودت را برو چون تو هم یک روزی پیر می‌شوی و اگر نروی هیچوقت نمی‌فهمی که آخر چشمه [جویبار] به کجا می‌رسد و تا آخر عمر از دنیا شکایت می‌کنی و افسرده می‌شوی.»

نامۀ دوم:

«ماهی سیاه کوچولو تو باید بری [بروی] و قهرمان شوی، به دلیل اینکه اگر بروی می‌توانی جاهای زیادی [از] جهان [را] ببینی و ماهی‌های دیگر را به آن سفرها دعوت کند [کنی]. ... باید جاهای زیبای دنیا را ببینی و زندگی‌ات را تغییر بدهی.»

نامۀ سوم:

«ماهی کوچولو! من می‌دانم که تو در دوراهی بسیار سختی هستی و در هر حالتی آسیب می‌بینی ولی اگر دوست داری جهان را ببینی باید بروی. هر کسی برای رسیدن به آرزویش باید سعی کند و به حرف دیگران اهمیت ندهد چون بسیاری از افراد برای اینکه دیگران را از هدف برگردانند حرف‌های عجیبی می‌زنند. ولی مراقب باش که برای رسیدن به آرزویت ناامید یا خسته نشوی چون دیگر راه برگشت نداری. تنها حرفم اینه که هیچوقت به حرف دیگران گوش نده به جز خانواده. سفر خوبی داشته باشی!»

نامۀ چهارم:

«من جای تو بودم می‌رفتم و برنمی‌گردم [برنمی‌گشتم] چون دوست دارم زنده بمانم و به چیزی که می‌خواهم برسم و برنمی‌گردم و در جای جدیدی در میان مردم جدید زندگی می‌کنم.»

نامۀ پنجم:

«ماهی کوچولو باید بره حتی اگه سفرش سخت باشه چون هر کسی یا هر چیزی یا هر ماهی یا هر جانوری نباید زندگی‌اش را طلف [تلف] کند و نباید هر روزش مثل هم باشد و هر جانوری و هر ماهی و هر کسی و هر چیزی لیاقت دیدن جاهای دیگر و سفرکردن را دارد و بهتر از این است که دست روی دست بگذارد و زندگی‌اش را در یک جا طلف [تلف] کند و هر دقیقۀ روزش مانند هر دقیقۀ روز بعد باشد. اگر هم بعد از چند ساعت بمیرد خوبی‌اش این است که چند ساعت از زندگی‌اش را لذت برده و اگر آنجا بماند بعد از مدتی پیر می‌شود و پشیمان می‌شود که نتوانسته چند ساعت و حتی چند دقیقه و حتی چند ثانیه از زندگی‌اش را لذت ببرد.»

نامۀ ششم:

«ماهی کوچولو! این نامه را برای تو می‌فرستم تا بدانی که نظر من چیست. می‌دانم در دوراهی گیر کرده[ای] اما برو. همیشه در بین مردم تعدادی آدم شجاع هستند که باعث رویدادهای مختلف می‌شوند. اگر در راه هم بمیری از نظر من باز قهرمانی هستی که به بقیه شجاعت می‌دهی. عمرت را هدر نده مانند کسانی احمق که فقط کارشان خواب و گردش است. برو، زندگی تازه بساز، ازدواج کن و برای خودت زندگی کن. اگر هم زندگی خود را از دست دادی، زندگی کوتاه اما هیجان‌انگیز بهتر از زندگی طولانی کسل‌کننده است. ... زندگی خودت را بساز. اگر کسی نرود دیگر کدام ماهی است که تجربه کرده[؟]»

نامۀ هفتم:

«به نظر من باید بری چون اگر بمونی و یکسره تمام عمر خودت رو توی اینور و اونور کردن بگذرونی هیچ چیزی گیرت نمیاد و زندگی بیهوده‌ای می‌گذرونی ولی اگر بری و در این راه بمیری و حتی کمی بیشتر از ماهی‌های دیگه چیزی ببینی و چیزی بفهمی خیلی بهتر است. لااقل عمرت را بیهوده نگذرانده‌ای.»

نامۀ هشتم:

«از نظر من به همین روال پیش برو. بالاخره باید تغییرهایی در زندگی‌ات بدهی و مثل ماهی‌های دیگر معمولی و عادی نباشی. تو اگر با این تصمیم‌هایی که [می‌گیری] به زندگی خود ادامه دهی و آزمون [و] خطا کنی ماهی باتجربه‌ای خواهی شد. تو با این کار اطلاعات عمومی‌ات بالا می‌رود و می‌توانی به ماهی‌های دیگر کمک کنی تا به اطلاعاتی که می‌خواهند برسند و همین‌ها باعث می‌شود وقتی برگردی ماهی‌ها از [به] اینکه زمانی با آن‌ها زندگی می‌کنی [می‌کردی] افتخار کنند. ... ممکن است در این راه بمیری ولی مهم این است که لحظات آخر زندگی‌ات را با لذت و با دانش‌آموزی به پایان رساندی و مثل ماهی‌های دیگر بقیۀ عمرت را با بتالت [بطالت] به پایان نرساندی.»

نامۀ نهم:

«دست مامانشو بگیره و بره گردش در جاهای دیگر و البته اولش به بقیۀ مردم بگه: گم شید، خفه شید. البته از روی عصبانیت گفت!»

نامۀ دهم:

«ببین ماهی دل رو بزن به دریا. دنیا خیلی بزرگه ولی مغز اینا خیلی کوچیک. تو ماهی دانایی هستی ولی آن‌ها نادان. برو مادرت رو هم ببر، بقیه رو هم ببر. از بدبختی خود و بقیه بیرون شو. مغز آن‌ها کشش این چیزها را ندارد. برو تا آزاد شوی. خوش باش. برو. بعداً که فرار کردی منظور من را می‌فهمی!»

نامۀ یازدهم:

«ماهی عزیز! چرا می‌خواهی بروی؟ ببخشید، می‌دونم. مادرتو ببر. اگر نمی‌اومد، واقعاً نمی‌دونم باید چیکار کنی. مادر، بعد از خدا، مایۀ پرستش و عزیزترین کس توست. ولی حس اینکه محدود باشی منو میکشه. یعنی احساس می‌کنم توی یک اتاق دربسته با فقط یه زمینی. احساس می‌کنم فلجم. وقتی چیزی از اتفاقات اطرافم نمی‌دونم، احساس خنگی می‌کنم. این بزرگ‌ترین دوراهی جهانه، یعنی به نظر من. مادر یا دانش؟ ولی اگه مادرت واقعاً تو رو به خاطر خودت دوست داشت، می‌گذاشت تو بری. بمون و از او مراقبت کن، شاید روزی گذاشت بروی.»

نامۀ دوازدهم:

«سلام ماهی! من دوست دارم که تو بروی چون باید دنیاهای جدیدی را پیدا کنی. به قول معروف برای کشف اقیانوس‌ها باید جرعت [جرئت] ترک ساحل ناآرام را داشته باشی. تو دیر یا زود از دنیا می‌روی و این اسم توست که در بین ماهی‌ها می‌ماند. به حرف دیگران گوش نکن چون بعضی وقت‌ها حرف آن‌ها مانع پیشرفت توست. تو می‌توانی به‌طور مخفیانه یک نقشه از جویبار پیدا کنی و راه بیفتی و دنبال آرزوهایت بروی و اصلاً هم نگران نباش، ماهی‌های دیگر وقتی بفهمند تو همچین جاهایی را گشتی، نه‌تنها به تو جا می‌دهند بلکه تو را تحسین هم می‌کنند. اگر تو به فکر خودت نباشی، مادرت به فکر تو باشد؟ یا همسایه‌ها؟ اول هم یادت باشد به جزئیات توجه کنی در شهرهای دیگر به تو نگویند لباست کو؟!»

نامۀ سیزدهم:

«ماهی نرو وگرنه دل مادرت می‌شکند و حتی اگر تو بری ممکن است کوسه‌ها تو را بخورند.»

نامۀ چهاردهم:

«برو! مانند این پیران بی‌عقل وقت تلف نکن. این پیران به موقعیت تو حسودی می‌کنند. تو هم اگر بمانی مانند این پیران پشیمان می‌شوی. برو و به آنان درس حسابی بده.»

نامۀ پانزدهم:

«ماهی سیاه تو باید به راه خود ادامه دهی زیرا بعدها دیگر نمی‌توانی به آنجا بروی. پس تو باید بروی زیرا ممکن است چیز تازه‌ای کشف کنی و باعث پشیمانی ماهی‌های دیگر بشوی.»

نامۀ شانزدهم:

«سلام ماهی سیاه عزیز! به نظر من برو! آره برو، برو به هر جایی که می‌خواهی و همه‌جا را ببین و برای خودت خانه‌ای بساز که موقعی که می‌خواهی بخوابی نور مهتاب را ببینی و بعد از حدود سه سال برگرد و بگو من برگشتم، بعد همه جیغ می‌کشند که ماهی سیاه کوچولو آمد، بعد تو بگو که من دیگر کوچولو نیستم، من ماهی سیاهم.»

نامۀ هفدهم:

«تو باید بروی ولی باید یواشکی برگردی و مادرت را ببینی. طفلکی دلش برات تنگ می‌شود، آخر از بین 12000 تخمی که گذاشته بود فقط تو زنده ماندی. هم برو و جهان را ببین و [هم] به خانواده‌ات سر بزن.»

نامۀ هجدهم:

«به نظر من اگر در همان جا نمی‌توانی کاری جز گردش و خوردن و خوابیدن بکنی، برو چون که اگر بمانی مانند ماهی‌های دیگر پیر می‌شوی [و] در زندگی‌ات کار مهمی نکردی. از همه بپرس که اگر می‌خواهند با تو بیایند، اگر با تو همراه شدند با آن‌ها و اگر همراه نشدند بدون آن‌ها برو. شاید زندگی بهتری داشته باشی شاید هم نداشته باشی ولی گاهی در زندگی باید ریسک کرد. بدون ریسک و تغییر زندگی معنی نمی‌دهد.»

نامۀ نوزدهم:

«بعضی اوقات همه در یک دوراهی سخت گیر می‌کنند، اما یادت باشد که هر کس باید به رویاهایش برسد حالا هرقدر هم که دیگران به او و رویاهایش احترام نگذارند و رویاهایش را مسخره کنند. تو در دوراهی رفتن و ماندن گیر افتاده‌ای. این را بدان که چیزی یا مقامی بالاتر از مادر در دنیا نیست. تو باید با مادرت مشورت کنی و او را با خودت ببری ولی اگر نخواست، از او بخواه که این شانس را به تو بدهد. اگر از تو خواست که نروی، پیش او بمان ولی هرگز از رویاهایت چشم‌پوشی نکن و بدان که اگر برای انجام کار یا رویایت استقامت و اراده داشته باشی و آن را دوست داشته باشی، می‌توانی دنیا را مجذوب خودت کنی.»

نامۀ بیستم:

«ماهی کوچولو به نظر من بهتر است که مثل تمام ماهی‌ها بنشینی و درس بخوانی. وقتی درست را بخوانی متوجه می‌شوی که ته جویبار به کجا ریخته می‌شود.»

نامۀ بیست و یکم:

«سلام! من که می‌دونم آخرش چی میشه، آخرش گم‌وگور می‌شی بعد هیچکی نمی‌بینتت ولی حدس می‌زنم خودت خوشحال می‌شی. پس برو. به حرف او پیرماهیای خرفتِ بدبختِ احمقم گوش نکن. ... اگه بمونی مثه اونا خرفت می‌شی. پس برو [تا] دیگه نبیننت. البته حقشونه.»

نامۀ بیست و دوم:

«ماهی کوچولوی عزیز، به نظر من بهترین کار این است که این [عین] یک ماهی عادی پیش مادرت بمانی به چند دلیل: 1) تو کوچک‌تر از آنی که مادرت را ترک کنی؛ 2) آخر هر چیز قطعاً چیز خوبی نیست؛ 3) آخر جویبار به رود می‌خورد و آخر رود به دریا و آخر دریا به اقیانوس که این برای تو مثل بی‌پایانی است؛ 4) تو کوچک‌تر از آنی که بخواهی نیازهای اولیۀ خودت را تأمین کنی؛ 5) خیلی خیلی حوصله‌سربر است؛ 6) دریا پُر از موجودات خطرناک است. اگر دیدن ماهی‌های جدید برایت جذاب است بدان این کار مثل این است که از مریخ با دوچرخه به زمین بیایی تا آفریقایی‌ها را ببینی.»

نامۀ بیستم و سوم:

«به حرف مادرت گوش کن چون باتجربه‌تر است و یک پیراهن بیشتر از تو پاره کرده. بنابراین در حرف مادرت حکمت و دانشی وجود دارد.»

نامۀ بیست و چهارم:

«به نظر من او باید به دنبال علاقۀ خود برود زیرا هیچ موجودی به خاطر آمدن، خوردن، خوابیدن و مُردن زندگی نمی‌کند و کسی که فقط این کارها را انجام دهد در زندگی خود نه برای خویش و نه برای جامعه مفید نیست و فقط زمان را تلف می‌کند. ... او نباید به حرف کسی اعتماد کند که خود او آخر جویبار را ندیده است.»

نامۀ بیست و پنجم:

«برو و هر کاری که مامانت نمی‌گذاشت انجام بدی، انجام بده.»

نامۀ بیست و ششم:

«ماهی سیاه کوچولو چون شیطون بود باید از مادرش معذرت‌خواهی می‌کرد و می‌گفت: مادر من می‌خواهم زندگی خودم را تغییر دهم، قول میدم بعد از مدتی که زندگی من تغییر کرد [و] دانایی و زندگی تنها را یاد گرفتم، بیایم و تو را از اینجا ببرم یا اگر هم خواستی همین جا زندگی کنیم. منتظر باش. دوست دارم، مادر!»

نامۀ بیستم و هفتم:

«به نظر من باید به راه خود ادامه دهد چون آخرش بقیه می‌فهمند که اشتباه کردند چون ماهی کوچک واقعاً فهمیده دنیا چیست. دنیا فقط گشتن و خوش‌وبش نیست، ماهی می‌خواهد راه درست را برود ولی سخت، ولی بقیه ماهی‌ها با تنبلی نمی‌خواهند از علم سر درآورند، ولی می‌دانم فیلسوف واقعی کیست.»

 
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۲/۰۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی