برایان موریس، ترجمۀ حسام حسینزاده
کولاکوفسکی[1]، فیلسوف لهستانی، تاریخ مارکسیسم شناخته شده اش را با این کلمات آغاز می کند: «کارل مارکس فیلسوفی آلمانی بود.» درست است، مارکس در اوایل بیست سالگی در دانشگاه برلین فلسفه خواند، و علاقه وافری به فلسفه آلمان و به ویژه هگل داشت، اما نیاز است تاکید شود که مارکس را نمی توان به سادگی به عنوان متفکری فلسفی شناخت. شاید به عنوان روزنامه نگاری سیاسی، اقتصاددانی متبحر و سوسیالیستی انقلابی بهتر شناخته شود. مارکس حتی در معنایی مهم، انسان شناس بود، چرا که او همیشه متافیزیک های اسکلاستیک[2] را رد می کرد. او در واقع می تواند به عنوان یکی از پدران بنیانگذار انسان شناسی توصیف شود.
اما آنچه باید تصدیق کرد این است که مارکس خواننده ای کاملاً حریص بود، بی وقفه از هرچیزی که میخواند یادداشت بر می داشت. بنابراین او نه تنها به خوبی با فلسفه، اقتصاد، تاریخ و علوم طبیعی، بلکه با ادبیات و به خصوص اشعار آشیلوس[3]، شکسپیر[4] و گوته[5] نیز آشنا شد. مارکس در واقع ذهنی دانشنامه ای و عقلی بی قرار و پژوهنده داشت و مانند یک انسان شناس، به درک تمام جنبه های زندگی علاقه مند بود.
متفکر روشنگری آلمانی، ایمانوئل کانت[6] – مانند مارکس، کانت نیز بیش از فیلسوفی ساده بود – تعریف معروفی از انسان شناسی به عنوان مطالعه آنچه به معنای انسان بودن است ارائه داده است. این، در واقع، همان معنایی است که واژه انسان شناسی[7] در یونانی می دهد (آنتروپوس: انسانی، لوگوس: دلیل، زبان، مطالعه). انسان شناسی مارکس، همانطور که توماس پترسون[8] اظهار می کند، تا حد زیادی از عصر روشنگری به دست آمده است.
در واقع او مارکس را به عنوان «فرزند روشنگری» توصیف می کند. (2009: 39) این نوعی از انسان شناسی بود، در حالی که انتقادی، دیالکتیکی و تاریخی بود و شامل برخی از پایه های اصلی میراث روشنگری می شد. این پایه ها به این شرح بودند: اهمیت عقلانیت و استفاده از عقل، همراه با دانش تجربی؛ اذهان به وجود جهان طبیعی مستقل از شناخت و نمایش انسان؛ اهمیت اساسی آزادی انسان؛ انکار تمام ادعاهای دانش بر اساس توانایی و شهود عرفانی؛ و به رسمیت شناختن تاریخی نه تنها از طبیعت بلکه از انسانیت و زندگی و فرهنگ اجتماعی انسان.
متفکران در سنت روشنگری مدت زیادی است که تصدیق کرده اند «پارادوکسی» ضروری، یا تناقضی اساسی در قلب زندگی انسانی وجود دارد؛ دوگانگی ای ذاتی در وجود اجتماعی است. از یک سو انسان ها موجوداتی اساساً ارگانیک و ذاتاً بخشی از طبیعت هستند و از سوی دیگر از طریق آگاهی خود از خود، اجتماع، و فرهنگ نمادین، آن ها در مفهومی منحصر به فرد و جدا از طبیعت هستند. آن ها آنچه هستند که سیسرو[9] «طبیعت دوم[10]» می نامد. لویس مامفورد[11]، بوم شناس اجتماعی، نشان می دهد که انسان ها زندگی ای «دوگانه[12]» دارند. انسان شناسی، به عنوان آنچه مارکس در نظر داشته، به صورتی پایدار و محکم شامل این پارادوکس می شود، تاکید بر زندگی ارگانیک و انسانیت مشترک ما (مانند کانت)، و تاکید بر تنوع اجتماعی و فرهنگی زندگی انسان (مانند هردر[13]). همانطور که مارکس در تعریف خود از کمونیسم بیان می کند، انسان شناسی مستلزم ترکیبی از طبیعت گرایی و انسان گرایی است. (1975: 348)
با توجه به میراث روشنگری، انسان شناسی مارکس، به عنوان مطالعه آنچه به معنای انسان بودن است، بر چهار مفهوم کلیدی – یعنی طبیعت، جامعه، تاریخ و علم - متمرکز شده است. مفاهیمی که برخی انسان شناسان معاصر اگر آن را به تمسخر نگیرند، با شک و تردیدی غیرموجه از آن صحبت می کنند. ما به شرح تصور خود مارکس از انسان شناسی و موضوع انسانی از خلال این چهار مفهوم اساسی می پردازیم.
1. طبیعت
اگر چه مارکس رئالیستی شناختی بود، بر وجود جهانی فیزیکی مستقل از انسان تاکید می کرد. البته این نشان دهنده متافیزیکی دوگانه (مانند آنچه کارل پوپر[14] نشان می دهد)، و یا این ایده که انسان ها مستقل از طبیعت بودند نیست. برعکس، مارکس، بر خلاف بسیاری از جامعه شناسان و انسان شناسان پست مدرن معاصر، به شدت تاکید کرده که انسان وجودی طبیعی و ذاتاً بخشی از طبیعت بوده است. همانطور که می گوید: «طبیعت، بدن ارگانیک انسان است.» (1975: 328) برای مارکس، انسان ها موجوداتی طبیعی بودند. آن ها فعال بوده و موجوداتی زنده بوده اند با تجسم، لذات جسمانی، آگاهی، احساسات و عواطف، تمایلات ذاتی و ظرفیت ها، و مانند دیگر حیوانات، محدود، مشروط و موجوداتی رنج برنده هستند. همانطور که او در دفترهای فسلفی اولیه اش نوشت: «انسان ها موجوداتی طبیعی هستند که به صورتی پایدار بر روی زمین جامد کشت می کنند و از تمام قدرت های طبیعت استفاده می کنند.» (1975: 389) در نتیجه رابطه بین انسان و طبیعت، اساساً دیالکتیکی - نه به شکل رابطه ای ساده - بوده است.
این بدان معناست، که برای مارکس، هر درک درستی از زندگی اجتماعی انسان (یا تاریخ) باید با یک فرض اساسی آغاز شود: یعنی، وجود افراد بشر، و واقعیت ارتباط آن ها با بقیه طبیعت، از طریق روابط تولیدی آن ها و تعامل خلاق آن ها با طبیعت برای رفع نیازهای اساسی شان است که زندگی مادی خود، یا آنچه مارکس به عنوان «حالات زندگی» آن ها شرح داده را می سازند. او احساس می کند اشکال آگاهی، به ویژه فرهنگ یا ایدئولوژی، از درون این «فرایندهای زندگی واقعی» پدید آمده است. همانطور که مارکس می گوید: «زندگی به وسیله آگاهی تعیین نشده است بلکه آگاهی به وسیله زندگی.» (1965: 38)
اینکه آیا این به معنای جبر اقتصادی است یا نه، مدتی طولانی توسط متفکرانی از سراسر طیف سیاسی مورد بحث واقع شد. با توجه به اینکه مارکس اساساً متفکری دیالکتیکی است، جنبه های مادی زندگی بشر یا آنچه ارنست کاسیرر[15] به عنوان اشکال نمادین (هنر، دین، فلسفه، علم) شرح داده است، باید به عنوان اساس یا لنگرگاه برای تبیین فرهنگی قرار داده شود، نه هر رابطه مستقیم علت و معلولی.
با این حال مهم است تصدیق شود که مارکس، عمیقاً ایده طبیعت یا جوهری ثابت برای انسان را رد می کند، انسان به عنوان بخشی از طبیعت بیش از اینکه مخلوق عاملی مقدس و الهی باشد، در طول تاریخ تکامل یافته است. مارکس هیچ نقطه تقابلی بین طبیعت و تاریخ بشر نمی بیند، و مانند داروین، بر تاریخی بودن طبیعت انسان تاکید می کند. دوست و همکار او، فردریش انگلس[16]، مقاله معروفی با عنوان «نقش کار در گذار از میمون به انسان[17]» نوشته است که در آن به اهمیت کار – تعامل سازنده انسان با طبیعت - در ظهور انسان «مدرن» تاکید می کند. همراه با طرز ایستادن عمودی، گسترش و سازماندهی مجدد مغز انسان، چالاکی دست انسان، ابزارسازی، زبان و فرهنگ نمادین، و ظهور جامعه ای پیچیده تر، از نظر انگلس (و مارکس)، کار به عنوان عاملی کلیدی در ظهور انسان متفکر[18] دیده می شود.
2. جامعه
نکته مهم، البته این است که انسان ها تنها موجوداتی طبیعی نیستند بلکه مارکس اصرار داشت که انسان ها موجوداتی طبیعی، متفکر، اجتماعی و خودآگاه هستند. بنابراین همانطور که مارکس به طور مداوم تاکید کرد، انسان موجودی اجتماعی است که همواره در شبکه ای پیچیده از روابط اجتماعی گرفتار می باشد. او می گوید: «زندگی اجتماعی انسان، تاریخ طبیعی واقعی انسان است.» (1975: 191) بنابراین رابطه ما با طبیعت همیشه ذاتاً اجتماعی است، و حتی نگرش ما نسبت به طبیعت به واسطه اجتماع و فرهنگ است، هرچند به طور کامل توسط فرهنگ ما تعیین نمی گردد.
نکته مهم این است که مانند جامعه شناسان بعدی، مارکس نیز تاکید کرد که درک، افکار و اعمال بشر، تا حد زیادی به وسیله الگوهای روابط اجتماعی، و فرهنگی که انسان ها در آن به دنیا می آیند، و فرهنگی که آن ها کمک به تحقق، حفظ و یا تغییر شکل آن می کنند، شکل می گیرد. نظر معروف مارکس می گوید انسان ها تاریخ خود را می سازند، اما نه آنگونه که خود می خواهند، سنت های گذشته همواره زندگی انسان را تحت تاثیر قرار می دهند. بنابراین، مارکس یکی از اولین دانشمندان علوم اجتماعی بود که آنچه بعد ها تحت عنوان «دوگانگی» بین ساختارهای اجتماعی (روابط) و عامل انسانی شناخته شد را شرح داد. از نظر مارکس، این رابطه بین اشکال اجتماعی و فردیت انسان همیشه به هم وابسته و دیالکتیکی بوده است.
بنابراین مارکس همیشه از دو افراط در نزدیک شدن به این «دوگانگی» انتقاد می کرد. افراط اول، که بعدها در جامعه شناسی دورکیمی[19] و نظریه فرهنگ (در صورت های مختلف آن) منعکس شد، عملاً عامل انسانی را تا حد نابودی تقلیل می دهد، تفکر و عمل بشر را تا حد زیادی تعیین شده یا «متاثر» از فرهنگ نمادین (مانند لسلی وایت[20] و بسیاری از پست مدرنیست ها) یا ایدئولوژی (مانند آلتوسر[21]) یا قدرت (مانند فوکو[22]) می داند. مارکس منتقد این نوع جبر جامعه شناختی بود و اظهار داشت: «تاریخ (که زندگی اجتماعی است)، هیچ چیزی ندارد، دارای ثروت بسیار زیاد نیست، مصاف و مبارزه ای ندارد! این انسان های زندگی واقعی هستند که تمامی این ها را انجام می دهند... تاریخ چیزی نیست جز فعالیت انسان ها برای دستیابی به اهداف خود.» (1956: 93)
از سوی دیگر، مارکس به همین اندازه منتقد افراط دیگر بود، که تمایل به تاکیدی اساسی بر فرد، و بی اهمیت جلوه دادن یا چشم پوشی از اهمیت تاریخ، روابط اجتماعی و فرهنگ داشت. بنابراین او همیشه منتقد فردیت «مطلق» فیلسوفان کلاسیک بود، کسانی که ظاهراً فردیت انسان را خارج از طبیعت و جامعه فرض می کردند. او به این ترتیب انتقاداتی نافذ بر انسان گرایی فوئرباخ[23]، فردگرایی رادیکال استرنر[24]، که بر «خود[25]» منحصر به فرد انسان تاکید می کرد و فرد انسان را به عنوان «روح[26]» رد می کرد، و فردگرایی ملکی اجتماعی هابز[27] و اقتصاددانان سیاسی بورژوازی وارد کرد. اقتصاددانان سیاسی (ریکاردو[28] و آدام اسمیت[29])، مارکس تجزیه و تحلیل آن ها که با مفهوم فرد جداشده منطقی، منفصل از پیوندهای اجتماعی، آغاز می شد و فرض بر اینکه این بازتابی بود از طبیعت انسان را رد کرد.
از لحاظ نظریه اجتماعی معاصر، مارکس هم «جمع گرایی جامعه شناختی[30]» و هم «فردگرایی روش شناختی[31]» را رد کرده است.
3. تاریخ
بسیاری از متفکران تاکید کرده اند که مارکس موضوع انسان را به عنوان واحدی دیالکتیکی، که ذاتاً و به طور همزمان هم موجودی طبیعی است و هم اجتماعی، نشان می دهد. اما به عنوان سوسیالیستی انقلابی مارکس همچنین تاکید کرد که همه انسان ها دارای هویت شخصی منحصر به فرد هستند. و مرکز علاقه او استقلال نبود، بلکه آزادی اجتماعی و ابراز وجود فرد انسان بود. مارکس در نتیجه درکی درست از موضوع انسان را در قالب هستی شناسی ای سه گانه بیان کرده است.
ما برای نشان دادن این ممکن است انسان شناس امریکایی، کلاید کلاکوهن[32]، مردم نگار جذاب ناواهو[33] را به کار بگیریم. کلاکوهن پیشنهاد داده که سه راه متمایز برای درک انسان وجود دارد: به عبارتی، در برخی موارد هر فردی مانند هر انسان دیگری است (مانند یک گونه بودن)؛ آن ها در داشتن شخصیتی منحصر به فرد (یا خود) شبیه هیچ انسان دیگری نیستند؛ و در نهایت، آن ها در اجتماعی و فرهنگی بودن وابسته به انسان های دیگر هستند. این سه جنبه از موضوع انسان است که بیانی اساسی از این واقعیت است که انسان ها همیشه در سه مرحله تاریخی جای گرفته اند: به عبارتی، فیلوژنتیک، مربوط به تکامل انسان به عنوان یک گونه (انسانیت)؛ رشدشناسانه[34] که مربوط به فرد به عنوان موجودی منحصر به فرد، متضمن و روان شناختی (خود)؛ و در نهایت، اجتماعی-تاریخی[35]، که فرد انسان را به عنوان یک شخص، در بستر خاص تاریخی و زیست محیطی قرار می دهد.
مانند کانت و مارسل موس[36]، مارکس نیز همیشه تصدیق می کرد که وجود انسانی، همیشه و به طور همزمان، سه «طبیعت» متمایز دارد: به عنوان یک گونه، طبیعت انسان (یا هویت) با نیازهای اساسی، قدرت ها، ظرفیت ها و تاریخ؛ به عنوان «موجودی اجتماعی» یا «مجموعه روابط اجتماعی» (به تعبیر مارکس)، شخصی که نقش اجتماعی خاصی را بر عهده دارد و هویت اجتماعی خاصی را بیان می کند؛ و در نهایت، به عنوان یک فرد، خودی با شخصیتی منحصر به فرد و سازمانی ذهنی و اخلاقی. مارکس انسان گرا بود، چرا که او همیشه بر «فردیت» انسان تاکید می کرد، و اهمیت اساسی آزادی انسان، که در قالب خودمختاری و خودابرازی فرد نشان داده شده است. اما مانند آنارشیست های اجتماعی، مارکس تصدیق و تاکید کرده که چنین آزادی ای تنها می تواند از طریق عمل جمعی و مبارزه، از یک جامعه کاملاً سوسیالیستی، برای انسان هایی که اساساً اجتماعی بودند، حاصل شود. آزادی، برای مارکس، اجتماعی بود نه متافیزیکی.
4. علم
در سنت مارکسیستی مدتی طولانی، و در زمان مبادلات سخت جدلی، بحثی جاری بود بین دو تفسیر متضاد از مارکس.
از یک طرف، کسانی که معمولاً به عنوان نظریه پردازان انتقادی و یا مارکسیست های هگلی شناخته شده اند، وجود دارند که به پیوستگی مارکس و فلسفه آلمانی، به ویژه هگل تاکید می کنند. آن ها بر نوشته های اولیه مارکس در انسان شناسی فلسفی تمرکز می کنند، خود را در سنت های ادبی و فلسفی فرهنگ اروپایی قرار می دهند، و تفسیری بیشتر «تاریخی» و «انسانی» از مارکس را قبول دارند. تاکید بر «دیالکتیک»، «انسان گرایی» و «تاریخ» است، و آن ها اغلب از علم ابراز تنفر می کنند. به عنوان مثالی کلاسیک اریک فروم[37]، که مارکس را به عنوان یک انسان گرای اگزیستانسیالیست، با مرکزیت کرامت انسانی و آزادی، توصیف می کند.
از سوی دیگر، مارکسیست هایی هستند که بر نوشته های بعدی مارکس متمرکز می شوند، به ویژه تجزیه و تحلیل عمیق او از سرمایه داری مدرن، کتاب سرمایه (1867)، که اساساً یک کار انسان شناسی تجربی، مملو از انبوه داده های مردم نگارانه در تولید صنعتی و زندگی انسان در نظام سرمایه داری است. این مارکسیست ها نشان می دهند که مارکس در روندی دیالکتیک از فلسفه تاریخی هگل جدا شده، و پیشگام راه علمی جدیدی از درک تاریخ بشر شده است. لویی آلتوسر نمونه اصلی این گرایش به تفسیر انسان شناسی مارکس به عنوان یک «علم تاریخ» است. اما در نگاهی ضد انسان گرایی و استهزاء آمیز نسبت به تاریخ، آلتوسر تمایل به بیان فرمی انتزاعی و همگاه از درک علمی دارد.
همانطور که بسیاری از متفکران پیشنهاد کرده اند، بهتر است انسان شناسی مارکس به عنوان تلاشی منحصر به فرد برای ایجاد علم اجتماعی دیالکتیکی درک شود. بنابراین مارکس انسان شناسی را به عنوان علمی تاریخی مجسم می کند، که دیالکتیک و علم را ترکیب می کند، تاریخ گرایی (انسان گرایی) و ماتریالیسم (طبیعت گرایی). این شامل رد ایدئالیسم و پوزیتیویسم فرهنگی و تمام اشکال ماتریالیسم تقلیل دهنده می شود. همانطور که مارکس اشاره می کند: «ماتریالیسمِ انتزاعی، از علمی طبیعی است که مانع از روند تاریخی معیوب است.» (1967: 393) تنها رویکرد قابل دوام برای فهم زندگی اجتماعی، درکی است که هم ماتریالیستی باشد و هم تاریخی. بنابراین چنین درک علمی ای شامل فراتر رفتن از توضیحات پدیدارشناسانه به واسطه کاوش – توضیح – این می شود که چگونه پدیده های اجتماعی و فرهنگی به وجود آمدند. فرانتس بواس[38]، انسان شناس، این را به طور خلاصه بیان می کند: «برای درک یک پدیده ما نه تنها باید آنچه هست را بدانیم، بلکه چگونگی به وجود آمدن آن را نیز باید بدانیم. مشکل ما تاریخی است.» (1940: 305)
در نتیجه انسان شناسی مارکس را می توان به طور خلاصه، دیالکتیکی، تاریخی، ماتریالیستی و علمی، و منعکس کننده «روح انتقادی» روشنگری توصیف کرد.
مارکس، البته در وهله اول به اقتصاد و نظریه های سیاسی علاقه مند بود، و به طور عمده برای نوشتن مانیفست حزب کمونیست (1848) (همراه با انگلس) شناخته شده است، و برای رساله اقتصادی خود، سرمایه. اما باید تصدیق کرد که مارکس متفکر جهان تاریخی بود. به عنوان یک روزنامه نگار سیاسی او به طور گسترده در رابطه با هند و استعمار نوشت. همیشه شیفته تنوع جوامع انسانی بود در گذشته و زمان خودش بود، مارکس به شدت درگیر مطالعه حالات تولید پیشاسرمایه داری بود. این ها با توجه به ظهور و گسترش اقتصاد جهانی سرمایه داری زمینه اجتماعی-تاریخی او را شکل داد.
مارکس در سال های آخر زندگی اش چندین دفتر را – دفترهای قوم شناختی – از مشاهدات و بازتاب ها در موضوعات مختلف انسان شناسی، از «کمونیسم اولیه» تا خانواده و جنسیت در امپراتوری روم، پر کرد – یادداشت ها از مطالعه گسترده به دست آمده بودند. مارکس به ویژه به کار انسان شناس پیشگام امریکایی، لویز هنری مورگان[39]، که در زمینه نظام های خویشاوندی و تکامل اجتماعی-فرهنگی می نوشت، علاقه مند بود. کتاب جامعه باستان (1877) مورگان متنی برجسته بود که نقش به سزایی در توسعه انسان شناسی داشت. به طور قابل ملاحظه ای، مطالعه اصلی انگلس بر روی ریشه های خانواده، مالکیت خصوصی و دولت (1884) تا حد زیادی بر اساس کار مورگان و دفترهای مارکس است.
اگر چه مارکس همواره به عنوان یک تکامل گرای اجتماعی تفسیر شده است، که مانند مورگان و ادوارد تایلر[40]، تاریخ انسان را در قالب «مراحل» تکامل یابنده مطلق نشان داده است، همانطور که پترسون ادعا می کند، آشکار است که مارکس درکی بسیار پیچیده تر از تاریخ بشر داشته، که به معنای «مسیرهایی» چندخطی است. (2009: 105)
با وجود اینکه انسان شناسی نمونه و پیشگام بود، مارکس همچنان توسط متفکران لیبرال معاصر به عنوان روشنفکری «تاثیرگذار» پذیرفته نمی شود، و در قبال سیاست استبدادی و ظلم و ستم اتحاد جماهیر شوروی در زمان استالین و دولت چین تحت سلطه مائو، مسئول شمرده می شود. البته، هر دوی این ها اشکالی از سرمایه داری دولتی تحت حمایت یک حزب بودند، و به دور از اندیشه خود مارکس از سیاست های دموکراتیک و تصور او از جامعه کمونیستی بودند.
شاید، به عنوان آخرین کلمات، ما بتوانیم از فیلسوف پراگماتیست، سیدنی هوک[41]، پیش از اینکه به مدافع امپراطوری امریکا تبدیل شود، نقل قول کنیم، او نوشته است: «مارکس سوسیالیستی دموکرات، انسان گرایی سکولار، و مبارزی برای آزادی انسان ها بود. کلمات و اعمال او متعهد بود به یک روش زندگی و استقلالی انتقادی که به طور کامل در تقابل با حکومت مطلق دیکتاتوری تک حزبی در اتحاد جماهیر شوروی بود.» (1971: 2)
مارکس نیز یک انسان شناس، و مدافع انسان شناسی به عنوان علمی انسانی بود.
منابع:
Boas, F. 1940. Race, language and culture (1982 edition). Chicago: University of Chicago Press.
Hook, S. 1971 [1962]. From Hegel to Marx. Ann Arbor: University of Michigan Press.
Marx, K. 1967. Capital. Vol. one. London: Dent.
— 1975. Early writings. London: Penguin Books
— & F. Engels 1956 [1845]. The holy family. London: Lawrence & Wishart.
— & — 1965. The German ideology. London: Lawrence & Wishart.
Patterson, T.C. 2009. Karl Marx: Anthropologist. Oxford: Berg.
[1] Leszek Kolakowski
[2] scholastic
[3] Aeschylus
[4] Shakespeare
[5] Goethe
[6] Immanuel Kant
[7] anthropology
[8] Thomas Patterson
[9] Cicero
[10] second nature
[11] Lewis Mumford
[12] twofold
[13] Herder
[14] Karl Popper
[15] Ernst Cassirer
[16] Friedrich Engels
[17] The part played by labour in the transition from ape to man
[18] Homo sapiens
[19] Durkheimian
[20] Leslie White
[21] Louis Althusser
[22] Michel Foucault
[23] Feuerbach
[24] Stirner
[25] ego
[26] spook
[27] Hobbes
[28] Ricardo
[29] Adam Smith
[30] sociological collectivism
[31] methodological individualism
[32] Clyde Kluckhohn
[33] Navaho
[34] ontogenetic
[35] sociohistorical
[36] Marcel Mauss
[37] Erich Fromm
[38] Franz Boas
[39] Lewis Henry Morgan
[40] Edward Tylor
[41] Sidney Hook
پینوشت: این متن تابستان 1393 در انسانشناسی و فرهنگ منتشر شده است.