(رسیدن به جایگاه تیفوسیها مراتبی دارد و نشستن در آن، آدابی)
حسام حسینزاده
چون روزهای نوجوانیام در محلهای زندگی میکردم که شهره بود به لاتها و دعواهایش، میل بیپایانی به بروز خشونت پیدا کرده بودم. آنجا تقریباً هر صبح با دیدن درگیری یا شنیدن صدایش آغاز میشد. در طول روز هم همۀ نوجوانهای محل دنبال راهی برای ارضای میلشان به خشونت میگشتند؛ فرقی نداشت خودشان با کسی درگیر شوند یا شاهد درگیری خونینی باشند. هر دو به یکاندازه میتوانست برایشان رضایتبخش باشد. آن روزها، آشنایی با ورزشگاه آزادی نقطۀ عطفی در این میل جهنمی شد. انگار آنجا میشد به علنیترین و البته جمعیترین شکل ممکن خشن بود. بساط دعواهای گروهی هرروز در محله بهپا بود اما کیفیت دعوای دهبیست نفره با نسخۀ چندهزارنفرهاش خیلی فرق میکرد. برای آنهایی که پای ثابت «آزادی» بودند، هر بازی حکم دعوایی را داشت؛ برد و باخت، زندگی و مرگ. البته میدانم؛ بیل شَنکلی، اسطورۀ باشگاه لیورپول، زمانی گفته «فوتبال مسئلۀ مرگ و زندگی نیست، بلکه مهمتر از آن است». بیراه نگفته. روزهای زیادی را بهیاد میآورم که فوتبال در «آزادی» حتی از مرگ و زندگی انسانها هم مهمتر بوده است.
نخستین بار ۲۹ فروردین ۱۳۹۱ بود که پایم به ورزشگاه آزادی باز شد. حدود یک سال تقریباً همۀ بازیهای پرسپولیس محبوبم را از نزدیک دیدم و فکر میکردم این کار سرگرمکنندهترین تجربهای است که میتوانم در زندگی داشته باشم. اما حالا که با کمی فاصله به آن روزها نگاه میکنم، همهچیز متفاوت به نظرم میرسد. ورزشگاه آزادی بیش از اینکه سرگرمکننده باشد، مکانی بود برای آموختن نوعی از سبک زندگی؛ سبک زندگیای که مهمترین جلوهاش در خودِ ورزشگاه نمایان میشد اما خودش را تا عمق زندگی میکشید. آزادی به ما این امکان را میداد تا بدون هیچ نگرانیای از خشنترین نسخههای شخصیتمان رونمایی کنیم. با اینکه حالا هفتهشت سالی از آن روزها میگذرد و دیگر نه در آن محله زندگی میکنم و نه خبری از عطش نوجوانی برای بروز خشونت است، همچنان یادآوری آن خاطرات برایم دردناک است. به گمانم فرقی نمیکند «سختی» و «بیتفاوتی به رنج دیگران» در حزبی (همچون فاشیسم) حاکم باشد یا در ورزشگاه؛ هر دو میتوانند به یکاندازه خطرناک باشند.
سالهای بعد، دشواریهای زیادی را تحمل کردم تا بتوانم آن میل کنترلناپذیر به خشونت را در درونم مهار کنم و در طول این تلاش فهمیدم باید از هر چیزی که خشونتم را مجاز میشمارد و اجازۀ بروزش را به من میدهد، بترسم. در «آزادی» انگار همه توافق کرده بودند که هر کسی، هر کاری (تقریباً هر کاری) بخواهد، میتواند «درون» ورزشگاه انجام دهد. عجیب بود که همۀ ما به این قاعدۀ نانوشته پایبند بودیم. خیلی وقتها مرگ و زندگی هواداران و بازیکنان رقیب درون ورزشگاه برایمان اهمیتی نداشت و چنان بهسوی یکدیگر سنگ میپراندیم که گویی هدفمان قتل است؛ اما کافی بود چند دقیقه پس از بازی یکدیگر را در مترو یا اتوبوس شهری ببینیم. آنقدر عادی و بیتفاوت برخورد میکردیم که کسی باورش نمیشد همین «ما» بودیم که چند دقیقۀ پیش سودای رنجدادن دیگری را در سر داشتیم. این شاید جادوی ورزشگاه باشد که ما را به «دیگری» بدل میکرد؛ دیگریای که در سرکوبشدهترین حالاتمان شاید رؤیایش را در سر میپروراندیم و اندک زمانی برای بروزش داشتیم. یکی از این زمانهای اندک را ورزشگاه سخاوتمندانه در اختیارمان میگذاشت.