حسام حسینزاده
اکثر معلمان برای روزهای آغازین هر سال تحصیلی، ایدههایی برای آشنایی بیشتر بچهها با یکدیگر و البته معلم دارند. کاری که من در سال تحصیلی گذشته (۹۹-۹۸) برای رسیدن به چنین هدفی انجام دادم، دو بخش کلی داشت. ابتدا به هر دانشآموز دو دقیقه فرصت دادم تا جای من بنشیند و خطاب به کلاس، از خودش بگوید. مثلاً اینکه در طول سال تحصیلی آینده، چه انتظاراتی از خودش و همکلاسیهایش دارد، در اوقات فراغتش چه کارهایی میکند و اینکه دوست دارد در پایان این سال تحصیلی، چه تغییراتی کرده باشد و چه چیزهای جدیدی را تجربه کند یا یاد بگیرد. در طول این زمان، من هم جای آن دانشآموز در کلاس مینشستم. به گمانم همین چینش نمادین میتواند آوردههای زیادی داشته باشد؛ اینکه هر دانشآموز حتی شده برای چند دقیقه در جایگاه معلم بنشیند و دانشآموزان معلم را ببینند که برای چند دقیقه پشت تکتک میزهای کلاس مینشیند. بعد از پایان صحبتهای هر دانشآموز، من و سایر دانشآموزان میتوانستیم برای روشنترشدن گفتههایش، چند سؤال کوتاه از او بپرسیم. این فرآیند در مجموع برای یک کلاس ۲۵ نفره در پایۀ پنجم چیزی حدود سه ساعت زمان بُرد.
در این بخش، دو چیز مرا حسابی غافلگیر کرد. اول، صراحت بچهها در توضیح انتظاراتشان از همکلاسیها و دوم، انتظاراتی که برخی بچهها از خودشان داشتند. در واقع همین فرصت کوتاه برای خودابرازی، میتوانست شناختی کلی از شخصیت هر دانشآموز در اختیارم بگذارد. چند نفری از بچهها، تصمیم گرفتند بهجای صحبت دربارۀ انتظاراتشان از دیگران، همۀ زمان را به صحبت دربارۀ انتظاراتشان از خودشان اختصاص دهند. میتوانستم حدس بزنم که این دسته از بچهها سازوکارهای خودکنترلی فعالتری دارند و در مجموع «فرامَن» قویتری در روانشان حاضر است. بنابراین، نسبت به دیگر همکلاسیهایشان سن فرهنگی بالاتری دارند و احتمالاً جنس چالشهایی که در طول سال با آنان خواهم داشت، متفاوت از باقی بچهها خواهد بود. برخی از بچههای این دسته حتی تا ذکر رشتۀ دانشگاهی و نوع دانشگاهی که انتظار دارند سالها بعد در آن مشغول تحصیل شوند هم پیش رفتند. وقتی دانشآموز ده یا یازده سالهای اینقدر جزئی دربارۀ رشته و دانشگاهش صحبت میکند، در واقع دارد چیزی از محیط خانوادهاش را با من به اشتراک میگذارد. یعنی مهم است منِ معلم تلاش کنم از لایههای سطحی این جملات فراتر روم و دلالتهای عمیقتر هر عبارت را بفهمم. یا در موردی دیگر، حجم انتظارات یکی از بچهها از خودش آنقدر زیاد شد که مجبور شدم صحبتش را متوقف کنم و خطاب به او بگویم «اگه نصف این انتظاراتی که گفتی رو هم امسال عملی کنی، خیلی عالیه» و برای کلاس توضیح دادم که نباید برای رسیدن به انتظاراتمان از خودمان عجله کنیم و گاهی این فرآیند سالها زمان میبرد، مهم است که انتظارات واقعی و ممکنی از خودمان داشته باشیم و طوری برایشان برنامهریزی کنیم که تحقق آنها برایمان پُرفشار و آسیبزا نباشد. این را هم بگویم که در مجموع تعداد این بچهها چندان هم زیاد نبود و چیزی حدود یکپنجم کلاس را تشکیل میدادند.